بهار آمد، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
1. همزاد به حق و از سر شکایت میگوید که «چرا هیچکدام از شما در اینجا نمینویسید؟ مگر این وبلاگ متعلق به شما نیست؟ چرا ... ». حس میکنم راست میگوید، اما مگر مخاطباش کیست؟ هیچکس. دیگر از جمع قدیمی قطارزرشک مگر چه کسی باقی ماندهاست. یله که فرسنگها دور است و در دیار غربت «فونت»فارسی هم ندارد، چه برسد به موضوع و دل و دماغ. نوبادی که چنان سرش به کار مشغول است که وقت سر خاراندن ندارد، چه رسد به نوشتن در اینجا. بقیه هم به همین سیاق سرشان شلوغ است، یکی دو تا هم هستند که دیگر عارشان میآید بگویند روزگاری با ما دمخور بودهاند. میماند همزاد و گاهی من و گاهی کمتر از من حنا که بیکاریم و نه درس داریم، نه زندهگی، نه کرایه خانه، نه ... کوفت و زهرمار. رها کنم متلک انداختن را. خب نمیخواهند باشند دیگر، زور که نمیشود. هر کس دغدغهای دارد، مشکل تو هم این است که روزانه ببینی کجای این خرابشده میلنگد، غصه بخوری. به بقیه چه؟ لابد تو اینطوری به زندهگیات معنا میدهی و پالایش مییابی و دیگری طوری دیگر. بگذریم.
2. نوروز مبارک! البته این تبریک و شادباشها هم بیشتر صبغهی وطنی و درونمرزی دارد. برای ما که از همهجای دنیا گسستهایم و سر در لاک غفلت خود فرو بردهایم، نوروز چنین با کیا و بیاست. وگرنه مثلن برای یله که در نیمکرهی جنوبی فکر میکنم روزهای نخست پاییز را تجربه میکند، دیگر بهار چندان معنایی ندارد، جز لطفی که از سر همدردی با ما میکند و پیام تبریکی که میفرستد یا همراهیِ احتمالیاش در نشستن بر سر یک سفرهی هفتسین. به هر حال هر قوم و ملتی جشنی دارند و برای ما نوروز است. نوروزتان مبارک.
3. از مرگ وبلاگنویس بیست و نه ساله در زندان نوشته است. یادم از خودم میآید که بیست و هشتساله میشوم در سالی که میآید. راستی آیا میشود با فراموش کردن این خبر و یا ذکری نکردن از آن همچنان خوشحال بود از شادی ایرانیان در این روزها؟! آیا میشود به بهانهی اینکه نمیخواهم سیاسی باشم، از این حقیقت تلخ سرسری گذشت و حتا لحظهای هم به چراغ خاموششدهی عمر جوان بیگناه افسوس نخورد و اشکی نریخت؟ نمیدانم.
ارغوان، بیرقِ گلگونِ بهار!
تو برافراشته باش
شعرِ خونبارِ منی
یادِ رنگینِ رفیقانم را
بر زبان داشته باش.
(شعرها سایه)
با احترام.
م.آ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر