شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

بیمارستان

بیمارستان خللی است بر عادت آدمی ، بیمارستان زاده رنج آدمی است، رنج و درد اگر نبود بیمارستان هم نبود.
آمبولانس با شتاب توقف می کند من آنجا نیستم اما زمانی که می رسم مسئول آمبولانس با شلنگ در حال شستن خون هاست و گزارشگر هم رسیده است. به چاملی می گویم همه چیز چیده شده است عدم فرهنگ رانندگی، تصادف، زخمی و کشته و گزارشگر تلویزیونی...
پیرمرد مدام ناله می کند، دستش آنقدر ورم کرده است که زخامتی به اندازه پاهای استخوانی اش داشته باشد، مرد ناله می کند،مرد ناله می کند در هر رفت و برگشت برای نمونه گیری.. صدا قطع نمی شود. پیرمرد باز دارد ناله می کند.
زن دست هایش را باز می کند، به سوی یکی بعد به سوی دیگری و روی زمین پخش می شود، مرد می گوید گفته بودم که نیایی و زن را جمع می کند و می برد...
پسر از مرگ برادرش می گوید. 31 ساله بودی...جوان بودی... قرار به تنهایی نبود... من و چاملی و مصطفی نگاه می کنیم و ....
بیمارستان به مانند قبرستان و شاید بدتر از آن نمونه ای برای خروج آدمی است از آنچه طبیعی می پندارد. گرفتگی و تنگی دل پس از خروج از این فضاست که شاید نمودی باشد از اینکه ما هنوز چنان به اطرافمان حساسیم که نه هیچ جا را برای خوشی دل در سر نیست.


پی نوشت:
چرا اینقدر گرفته بودم، می گویم نه انگار جایی نیست که دوست بداری برای زیستن ات و او از تنگی دل به عنوان بهانه ای بر این امر اصرار می کند ورنه جهنم نیز جای سرخوشی است.
گرفته ام از همان رسیدن تا ایستگاه شروع شد، این بغض تمام نمی شود، این بغض لعنتی که وقتی شروع می شود مرا تبدیل به توده ای بی تفاوت می کند تمام نمی شود، در قطار بی توجه به بقیه به پشت دراز می کشم و می خوابم تا به خانه برسم و بعدتر هم این تهوع باقی مانده است. یکی باز دارد انگار ناله می کند.


همزاد

هیچ نظری موجود نیست: