دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۷

دولت نهم


مدیر باز گیر می دهد؛ گاه که عصبی باشد به همه چیز گیر می دهد. می گویم یک کار فوری دارم و باید بروم، اجازه نمی دهد و در عین حال اضافه می کند شده است که به تو گیر بدهم و گیر می دهد مثل بارهای پیش.
الان می خندد، من سرم درد می کند، او می خندد و من سرم درد می کند.
مدیر بالاتر باز گیر داده است، هر روز چیزی هست برای گیر دادن و گفتن اینکه باید همه چیز به نفع دولت نهم نوشته شود، من سرم درد می کند، می گویم کار شما به عنوان یک سانسورچی سخت است می گوید عادت می کنی که به کدام جمله حساس باشی، گاه صبح جمله ای بدون اشکال است و تا عصر دستور می دهند جمله را بردارید.
می گویم سخت است که حقیقت را برش بزنی، موهای کنار گوشش سفید شده است، می گوید مرور زمان پوست تو را کلفت می کند. لبخند می زند و من بیرون می آیم.
روبروی من نشسته است و با صدای بلند می خندد، من سرم درد می کند. می گویم مطمئنم که کار تو درست می شود، می گوید آینده در مقابل من نیست، می گویم ناراحتیم ازنیامدنش ، انصرافش بیش از هر چیز به خاطر اویی است که بیش از من به آمدنش امید بسته بود.
خسرو از سر کارش می گوید از اینکه چطور جوان بسیجی کادر را می چیده، مصطفی از درگیری های درون جنبش دانشجویی و من امروز از انصراف او می گویم و از اینکه باز باید منتظر بماند.
هر کس چیزی می فروشد پیشترها فکر می کردم که مهندسین خودفروشی نمی کنند، امروز فکر می کنم همه ما خودفروشیم ما خود را می فروشیم تا زنده بمانیم. تفاوتی امروز میان علوم انسانی و فنی نیست ، یک روسپی تنها تن می فروشد و ما خودمان را می فروشیم، آنکه تن می فروشد سر را پایین می اندازد ما سربلند ایستاده ایم و...
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: