یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۸

بيکاري!

وقتي هيچ کاري براي انجام دادن نداري و اينترنت هم نداري و حتي کتابي براي خوندن، چيکار ميشه کرد؟ شايد همينکاري که من ميکنم، word رو باز ميکنم و مينويسم. حالا از چي؟ اااه! لعنت بر اين سوال مزخرف! چه اهميتي داره که از چي؟ ميتوني از انتخابات بنويسي تا باز هم کمي احساس کني که به اندازه ي نسبت 1 به 70 ميليون مهم هستي! تا باز هم فک بزني سر اينکه راي بديد تا اون کسي که به خواسته هاي شما نزديکتره روي اون صندلي لعنتي بتمرگه! نه هر چوپون دروغگويي که حتي رغبت ديدن چهره ي کريهش رو هم نداريم! خاتمي رفت که رفت، اصلا فرض کن که مرد! يعني تو اين مملکت کوفتي هيچکي پيدا نميشه که بشه به عنوان پرچمدار اصلاحات علمش کرد؟! من انتظار برگزاري رفراندوم يا برقراري دموکراسي کامل رو از اون آدم ندارم اما کسي نيست که بتونه وقتي انساني رو در زندان زير شکنجه ميکشن لا اقل نامي از اون ببره تا مردم اسمش رو بشنون و بفهمن که يکي مرده؟! کسي که به دليل وبلاگ نويسي "برانداز" خوانده شد و در سياه چاله هاي زهاکي کشته شد؟ يا حتي از اون هم کمتر، فقط بتونه مثل يک انسان حرف بزنه و نه مثل يک "گاو گند چاله دهان"؟!!
يا ميتوني اصلا به چيز ديگري فکر کني، چيز ديگري بنويسي. مثلا از فيلمي که آخرين بار ديدي. جديدا از اين فيلمهاي teenager ي زياد ميبينم! مسخره است؟ آره ميدونم سطح پايينه. يه مشت دختر و پسر لوس ماماني که بزرگترين دغدغه هاشون مهموني آخر هفتست و اينکه چطور روابطشون رو با هم شکل بدن و فکرشون بجز سکس و عشق و خوشگذروني چيز ديگري نيست. نه از جنگ و خون چيزي ميدونن و نه از ديکتاتوري و فاشيسم ديني و تعصبات مزخرف مذهبي و جامعه ي نکبت ديني! راستش اين فيلمها رو که ميبينم افسردگي ميگيرم! با يکي حرف ميزدم که خيلي مسلمونه! ميگفت: يعني تو حتي خدا رو هم قبول نداري؟ گفتم: چه اهميتي داره؟ ترجيح ميدم به زمين فکر کنم نه به آسمون! گفت: من نميتونم کسي رو که خدا رو قبول نداره درک کنم يا باهاش کنار بيام. آخرش گفتم: لعنت به اون خدايي که رابطه ي انسان-انسان به خاطرش سست و خراب ميشه. انسان ديندار و بي دين. انسان پاک و نجس. انسان مسلمان و يهودي. لعنت به خداتون و کتابتون و دينتون و بهشتتون!
و باز هم داغ ميکني و سعي ميکني به چيز ديگري فکر کني. شايد اصلا بهتر بود از خودمون مينوشتم. دلم براي شاهرود و خوابگاه فروغي با آهنگ Dido يا sade و ماکاراني و شلم و باروني که به پنجره ميخورد تنگ شده. تختم جلوي پنجره بود و من طبقه ي بالاي تخت ميخوابيدم و تمام خيابون فروغي رو جلوم ميديدم. سيم برقي که وسط جدول وسط خيابون زير بارون جرقه ميزد و چراغهاي رنگي رو روشن و خاموش ميکرد. حيف شد فارغ التحصيل شدم! زود تموم شد. بعد از هشت سال باز هم زود بود براي تموم شدن! و ياد انسانهاي مزخرفي ميافتم که زندگي رو برام تنگ کرده بودن و وقتي پام رو از سردر کوفتي اون به اصطلاح دانشگاه اونهم صنعتي تو ميذاشتم انگار که 1000 کيلو بار رو ميذاشتن رو کولم و تا از اون خراب شده بيام بيرون و سعي کنم که جلوي خودم رو بگيرم تا يه صندلي تو سر صادقي خورد نکنم (بارها تو ذهنم اين کار رو کردم!) اين بار روي دوشم ميمونه. و ميام بيرون و دوباره يه نفس راحت ميکشم و ميرم به طرف فروغي. و دوباره روز رو با م.آ و يله و همزاد و حنا و بقيه بودم تا کمي بيشتر احساس زنده بودن داشته باشم. با کساني که کم کم دور شدن و عوض شدن و موندن و رفتن ولي هنوز هستن براي احساس بيشتر زندگي و زنده بودن.
دلتنگ ميشي و ميري تو خودت و به اين فکر ميکني که شايد بشه از چيزهاي جديدتر هم نوشت. از چي؟ نميدونم! نميدونم از چي بنويسم!!!
nobody

هیچ نظری موجود نیست: