دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷

امید

باز درد شروع می شود، از خواب می پرم، ردیفی از دندان ها درد می کند. عادت کرده ام که با مسکن بخوابم، باز بیدار شوم و باز یک مسکن دیگر...
نمی دانم کدام یکی است یک ردیف درد می گیرد و من فقط ناله می کنم از این دردهای نیمه شب.
باید عصبی باشد این را خودم می گویم، دیشب باز تلفن زدن و پرسیدن حال علی آقا و بعد حرف زدن از او، این میل به دیدن او و چاملی... عکس ها را باز دوباره مرور می کنم، حنا می گوید شاید باید دعا کنیم که زودتر خوب شود.. یک شبکه ارتباطی ،تلفن من به حنا، حنا به من، من به مصطفی، محسن به چاملی، من به خسرو و.. ادامه پیدا می کند همه چیز تا باخبر شویم حالش خوب است یا نه.
مصطفی می خندد از همان خنده های همیشگی، همان خنده هایی که وقتی نگذاشتند ارشد جامعه شناسی بخواند می زد، می گوید که نمی توانم غمگین باشم، هر کس خالق چیزی است و شاید مصطفی خالق آن امید که ما از یادش می بریم...
گفتم بودنت در این شرایط موهبتی است.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: