چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷

روزهای آخر سال

تصمیم گرفته بودم که بی خیال باشم-باز بی خیال نبودم- شاید مسئله همان بی حوصله گی دیروز بود و میل به حرف زدن و شاید گریه کردن که هیچ درست نمی شد و کسی پیدا نمی شد و تنهایی نمی شد و گفتم خانه می روم و بی خیال...
حالا می خواهم که بی خیال باشم- می گوید تاکی می شود همه را راضی نگه داشت و حالا بگذار هر فکری که می خواهند بکنند من می خواهم که بی خیال باشم و فکر نکنم به اینکه چه چیزی آنها را ناراحت می کند.
وقتی می دانی بقیه چطور فکر می کنند، وقتی می دانی تو چطور فکر می کنی- وقتی که همه چیز به هم می پیچد- وقتی تو می دانی که نقطه ضعف تو چیست و جوابش را هر بار گرفته ای باید خیلی احمق باشی که باز آن را تکرار کنی.
برای همین می خواهم که از الان بی خیال باشم- اصلا اهمیتی ندارد- این روزها شاید بیشتر همان استرس درسی باشد و بحث پایان نامه و... در هر حال دیگر نه می پرسم و نه جواب می دهم.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: