سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۷

مشت می کوبم بر در


همیشه اوضاع همانطور که تو پیش بینی می کنی پیش نمی رود
با هم حرف می زنیم، او از مهره های شطرنج سیاه و سفید می گوید و ناگهان صفحه به هم ریخته است، شاید چون ما مهره نیستیم!
همیشه یک جای کار می لنگد.
تلفن می زند، قطع می کنم، وسط کلاس بودم و بعد کلاس که زنگ می زنم صدایش گرفته و خواب آلوده است، می گوید قرص خواب خورده بودم و خوابیده بودم. شبها نمی تواند بخوابد، به آنچه قرار است از دست بدهد می نگرد.همه اش نگران واکنش هاست، نه از سوی دیگران که می داند محکوم است بلکه از سوی کسی که شبها را با دیدن چهره اش ، خواب به چشمانش نمی آید.روزها قرص خواب می خورد و بعد امروز قرار است آزمایش بدهد و بعد تمام.
گفت هیچکس قبول نمی کند که کارم را تمام کند، مثل شلیک کردن توی مغز کسی که خود می خواهد و بقیه از ترس عذاب وجدان آینده از انجامش سرباز می زنند.
من این وسط مانده ام، برای من داستان هزینه و فایده است، برای او رهایی! برای من رهایی با چه تضمینی که اگر رهایی از یکی بندگی دیگری را داشته باشد، از دست دادن عزیزترین آنها به چه می ارزد.
می گوید دعوا کرده ام، در خانه را باز نمی کرده و من آنقدر در زده ام تا درباز شده و من وسط خانه ایستاده ام و سر همه شان داد زده ام. وقتی او با این غرورش چنین داد می زند که داد زدنش خود التماس است، من می مانم که فردا چه می شود.
آنقدر حرف زده ام که در میان حرف های خودم هم مانده ام، شده است زیاد حرف بزنید از آزادی و حقوق و برابری و... بعد یکی بیاید و بگوید خانم پس از همه این حرف ها پس این کارها چه معنایی دارد.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: