چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۷

تمام.


بالاخره تمام شده بود.

گفت از صبح که شنیده ام، عصبی ام، گفت حالتش طوری بود که فقط راضی می نمود و راضی نبود.
گفتم بگو امشب نمی آید.
شاعر گفت، نگفتم وقتی که خاموشم تو درمزن.
همه انگار فقط می گفتیم.
نزدیک 12 شب شده بود که زنگ زدم، خواب بود، گفتم برای احوال پرسی است. گفت آزمایش را داده و جواب منفی بوده و حالا همه چیز آماده است.
رها بود و باز این دلتنگی.
نه نمی خواهم حرف بزنم.
فقط انگار این ترس، این ترس و دلنگرانی و بعد چه می شود. حادثه که اتفاق بیفتد مدتی به مویه کردن می گذرد.
بگذریم.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: