پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۷

مرگ روزنامه نگار

هوا خراب است، شاید هم خوب برای دودآلوده‌گی تهران. هر چه هست، بادهای سرد در تماس‌شان با پوست گرم صورت از برفی می‌گویند که در شکم ابرهاست، آن بالاها. تهران این ساعت روز، شلوغ است و پر ترافیک. خیابان تخت طاووس، مملو از ماشین‌ها و بوق‌هاست. عابر بانک‌ام را «چک» می‌کنم و وقتی از بودن پول در حساب‌ام مطمئن می‌شوم، تازه نفس راحتی می‌کشم از به پایان رسیدن اضطراب این چندروزه. حالا دیگر خیال‌ام راحت است و می‌توانم یک شارژ موبایل بخرم و با آرامش به سمت کلاس زبان قدم بزنم و «اس‌ام‌اس»های بی‌جواب را پاسخ دهم. هوا رو به تاریکی می‌رود و نور لامپ اتومبیل‌ها در بزرگ‌راه مدرس پشت هم ردیف شده‌اند.
به سبزی بی‌رمق صفحه‌ی «موبایل» نگاه می‌کنم که یک نامه‌ی کوچک به نشانه‌ی یک «اس‌ام‌اس» تازه جلب نظر می‌کند: «ruznameye kargozaran ba raye heiate nezarat bar matbuat toghif 6od». چشم از صفحه‌ی رنگی می‌دزدم. عابران و ره‌گذران رنگ‌رنگی تار می‌شوند، همه بی‌تفاوت، همه سر درکار خود. سکوتی نابهنگام در آن خیابان شلوغ بر سرم حاکم می‌شود. سردی را از یاد می‌برم و گرم می‌شوم از آتش آفتاب تابستانی که تلخ‌ترین تموز زنده‌گی‌ام بود. روزی را فرایاد می‌آورم که اول تیرماه بود و در راه رسیدن به دفتر روزنامه، خبر از تعطیلی و بی‌کار شدن‌ام، به همین شکل، بر صفحه‌ی موبایل‌ام نقش بست. در ابتدا داغ بودم و چیزی نمی‌فهمیدم. درست مثل حالا که از گرمای شوری روی چهره چیزی درک نمی‌کردم. اما زمان کهن راه و رسم‌اش را نیک می‌داند. از پیری و مرگ هراسی ندارد، پس آن‌قدر با زخم کهنه بازی می‌کند که سوزش به استخوان می‌رسد.
یعنی چه‌قدر آدم بی‌کار شده‌اند؟ یعنی چه‌طور می‌شود؟ یاد صبح می‌افتم که از بی‌پولی آن‌طور دچار هراس و تعرق شده‌بودم. در ذهن‌ام اسم تمام روزنامه‌ها و نشریه‌های توقیف‌شده‌ای را که ‌به یاد می‌آورم، مرور می‌کنم: جامعه، طوس، نشاط، سلام، عصر آزادگان، صبح امروز، خرداد، شرق، هم‌میهن، ایران فردا، آدینه، کیان، وقایع اتفاقیه، مدرسه، شهروند امروز، هفت، کارنامه و ... . باز پیامی می‌رسد: «سلام، امروز به یادتان بودم، خوبید؟...». می‌خواهم، جواب بدهم: «نه، سرم درد می‌کند، کارگزاران تعطیل شد، حالم خوش نیست». این را در کلاس به معلم جوان و خوش‌تیپ آلمانی، در جواب «چطوری؟» می‌گویم: «nicht so gut»)(خیلی خوب نیستم). سریع می‌گوید: «واقوم(چرا؟)» و دست و پا شکسته توضیح می‌دهم، شاید چند نفر دیگر هم از ماجرا دل‌گیر شوند.
شب در خانه با فاطمه بحث می‌کنیم. فکر می‌کنم که یک امید کوچک دیگر از میان رفته است و یک عالمه آدم بی‌کار شده‌اند. حتا حس می‌کنم از کشتار غزه این‌همه ناراحت نشده‌ام. دنبال دلیل هم نیستم، گرچه شاید صریح‌ترین علت آن باشد که این یکی را خودم تجربه کرده‌ام و آن دیگری در عین بزرگی فاجعه، در بخش عمده‌ای ناشی از خودخواهی‌های ایدئولوژیک کسانی است که هم کارگزاران را تعطیل می‌کنند و هم می‌خواهند ما عمدن و بدون منطق از جنگ دوسویه‌ی غزه افسرده باشیم. مرگ بر جنگ افروزان.

م.آ.
با احترام.

هیچ نظری موجود نیست: