شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۷

یک روز با درهمی

مرد همه اش از عشق حرف می زند. می گوید گوش کن و یک آهنگ عاشقانه می گذارد از کلام عاشقانه لذت می برد. می گوید در ماشین این آهنگ ها را گوش می کنم.

سعی می کند که امید را در خودش نگه دارد، گاه ناامید می شود، گاه بدخلقی می کند، گاه مجبورم می کند که بمانم و کارها را انجام بدهم، گاه مهربان می شود و شاهزاده خانم صدا می زند. گاه مرخصی نمی دهد، گاه عزیز می شوم و ... نه اینها نبود آن چیزی می خواستم بگویم. شاید قصدم بیشتر کالبدشناسی شخصیت کسی است که هر روز روبرویم می نشیند و روزهایم سپری می شود و همه چیزبر باد می رود.



از پنجره که بیرون را نگاه می کنم، کارمندها دارند به سمت سرویس ها می روند، می گوید از رفت و آمد با سرویس ها بدم می آید یک جورهایی رقت آور است، تو هم مثل من فکر می کنی؟

من مثل او فکر می کنم و این را می گویم ضمن اینکه اشاره می کنم به خاطر مسائل مالی گاه ناچارم به این زندگی رقت انگیز تن در دهم. نمی گویم خیلی از کارهایم مثل همین ماندنم در اینجا هم گاه با مسئله پایان نامه برایم رقت انگیز است، قرار نیست که این را بگویم او این را می داند و گاه از بودن خودش در اینجا هم حالش به هم می خورد.

بعد از ابراهیم یزدی می گوید و بخش فارسی بی بی سی و .. حرف زده می شود، انگار می خواهد برود که این روزها کارش را چندان جدی نمی گیرد. می گوید بارها تحقیر شده،توهین شده و دیگر تحمل ندارد، دنبال عشق نمی گردد اما آهنگ های عاشقانه را دوست دارد، در اتاقی هستم با سه همکار دیگر هر کدام در دنیای خودمان، چیزی که ارتباط ایجاد می کند خنده های گاه گاه ما درباره موضوعات و خندیدن به هم و کار و کار و کار...

نه مبالغه می کنم همه چیز ساده است و این پسر لعنتی باز به اتاق ما آمد، واقعا که تحمل برخی آدم ها چقدر سخت است، وقتی یکی روبروی تو می ایستد و واضحانه دروغ می گوید.



همزاد

هیچ نظری موجود نیست: