یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

می گویی که نمی فهمم، می گویی که بین اینهمه کلمه که من می نویسم تو چیزی را نمی فهمی. می گویم خود من، خود من که نویسنده ام هم نمی دانم چه دارم می گویم. از عصر یعنی از ساعت حدود سه و نیم به بعد یا به قبل بود که باز دچار این حالت شده ام، انگار که چیزی باشد که حواس را پرت کند وهمه اینها با یک تلفن شروع شد. تلفن که زنگ خورد می دانستم از کجاست فقط نمی دانستم از کدام بخش بود، اما او بود که صدایش، صدایش را آنقدر همیشگی کرده بود که من فراموش کنم کجاست. پس با اینهمه چرا من یادم نمی رود، چرا باز که تلفن قطع می شود من دچار این حالت می شوم. نوشته اش را پیشتر خوانده بودم و حالا صدایش و صدای من که سعی می کنم بخندم و بگویم که همه چیز عادی است و او سعی می کند که بگوید همه چیز عادی است و با اینهمه من و او در یک حالت غیرعادی به سر می بریم. می گویی که بیشتر بنویس تا این ابهام تو در کلمات زدوده شود اما این ابهام انگار هر چه بیشتر می نویسم بیشتر می شود. این سئوالی که آنقدر پرسیده ام که بی معنایی اش را دریافته ام باز تکرار می شود اما به گونه ای دیگر... سئوال را برعکس می کنم او نمی آید ،من می روم. می خواهم که فکر نکنم، می خواهم که فکر نکنم اما فکر تو باز با من است. همه ملاحظات را در نظر گرفته ام، ملاحظاتی که مرا بازمی دارد اما باز انگار برعکس شده این سئوال را از خودم می پرسم کی می روم؟ می توانی هر جور می خواهی برداشت کنی. مخاطب این کلام کیست شاید مخاطب همه اینها منم. نه تو هستی و نه آنکه از پشت خط تلفن همان صدای همیشگی را به خود گرفته بود. شاید این منم که برای رهایی از این وضعیت به هر چیزی چنگ می زنم. شاید اما این منم که برای این لحظه هایی که دارد می گذرد بهترین راه حل را می خواهم پیدا کنم و آن رها کردن خودم است در هر آنچه پیش بیاید برای اینکه هر لحظه آماده از دست دادن همه چیزم باشم. پاکت دانشگاه آن دیگری روبروی من است، من به پاکت نگاه می کنم و پشتم تیر می کشد. من به پاکت نگاه می کنم و نگاه می کنم و یاد همه آن روزها می افتم و... بهتر است فکر نکرد. بهتر است که سئوال را عوض کنی، نگاهت را که عوض کنی، به آن نقطه که نگاه کنی، می بینی که میله ها در کنار آن نقطه ناپدید شده اند.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: