یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸

روز اول کار

از همان روز اول که آمدم قصدم رفتن بود و همین شد که اولین کار دیدن مدیر مربوطه بود و گفتن اینکه ترجیحم این است که کار دیگری در جای دیگری را تجربه کنم. محیط جدید را پیشنهاد دادم که قبول نکرد و توصیه که کار پیشنهادی من چندان مقبول نیست و دورادور هر چیز زیباست.
درباره کار حرف زد و اینکه بهتر است زیاد اعتراض نکنم و حرف ها کمتر باشد که به ایجاد موج متهم می شوم و اخراجی که پیامد خوبی برایم نخواهد داشت. گفت تو یک کارمندی یک کارمند ساده و بهتر است حاشیه را رها کنی که همیشه کوچکترها بدترین ضربه ها را می خورند.
درست می گفت و من این را می دانستم، این چندمین نفر بود که این را می گفت و من می فهمیدم که برای حفظ موقعیت خودم این را می گویند.
فاطمه از دور نگاه می کند برایش یک بوسه می فرستم که می خندد، با هم می خندیم به زمین و زمان و به مدیر بزرگ که ما را به سخره گرفته است، اسم می گذاریم و می خندیم، می گویند که بهتر است به جاهای دیگر هم سر بزنم که ماندن در یک جا ممکن است به ضررم تمام شود.
روز اول کاری من در 15 فروردین هم اینگونه تمام شد. فکر می کردم که بروم باید برگردم. مدیر بزرگ آمد و سلامی و تبریک نوروز- بین راه پله ها می بینمش - پشتش به من است منهم به رو نمی آورم و بالا می آیم. کدامیک از ما اما مقصر است- هر کدام به جناحی تعلق داریم اما تفاوت ما فقط در این است که او از این راه نان می خورد و من نانم آجر می شود.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: