سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵

هفت سالم بود. رفته بودم آموزش شنا. مربی گقت شیرجه بزنید. زدم و رفتم زیر آب. نمیتونستم بیام بالا. دیگه نرفتم یاد بگیرم. ترسیدم.
اما همه شنا کردن و دور شدن. همه دورتر و دورتر شدن. من وایسادم لب آب و پاهام میلرزید و بقیه دور میشدن.
..........
بیست سال گذشت، این دفعه دوستام جلوی چشام شیرجه میزدن، یکی یکی، دوتا دوتا! دور میشدن، من تنها ایستادم و پاهام میلرزید و اینبار دور شدن دوستانم رو نگاه میکردم و چشمانم خیس میشد و پاهام میلرزید. از شیرجه زدن میترسیدم اما از تنها موندن در ساحل خیلی خیلی خیلی بیشتر!! شیرجه میزنم، دست و پا میزنم، یا میرم ته آب یا میرسم. آب شور و کثیف رو میخورم، میرم پایین، میام بالا، میرم پایین....! نه! به ساحل بر نمیگردم. ساحل نجات من وسط دریا کنار اون نقطه های ریزیه که دارن دور میشن. در حقیقت این منم که با موندن تو ساحل ِ ترس و سکوت از شما دور شدم. این منم که با ایستادن و سکوت کردن از شما دور شدم.
....................
دل به دریا میزنم، شنا میکنم، از ساحل میترسم!
nobody

هیچ نظری موجود نیست: