پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

ایستگاه میدان حر. از در ورودی مترو باد خنک میزنه. جلوی در میایستم تا خنک شم و دود کنم. یه نفر دستشو گرفته و تا در مترو میارتش، تا تب پله ها و میگه بروتو! با دست میگرده تا میله ی راه پله رو پیدا کنه. تند تند پایین میره. پله ی آخر رو خوب تشخیص میده اما دیوار سمت چپش تموم میشه و دنبال یه دیوار میگرده تا به پیدا کردن راهش کمک کنه. دستش رو میگیرم و میگم با من بیا.
- کجا میری؟
- صادقیه.
- منم میرم صادقیه، با هم میریم. بلیط داری؟
- نه، از ما بلیط نمیگیرن.
مامور مترو کارت خودش رو میکشه تا اون رد شه. من کارت میزنم.
میگه: از من که بلیط نگرفت؟
- نه.
- خودت بلیط زدی؟ پشت سر من که نیومدی؟!!
- نه. من بلیط زدم.
میریم پایین. از پله برقی راحت استفاده میکنه.
- خلوته؟
- آره.
- یعنی هیچ آدمی نیست؟
- چرا هست، اما کم.
ترن میاد. کنسرو آدم!!!
بهش میگم عوضش قطار شلوغه.
جا نیست سوار شیم. چکار کنیم؟!
در باز میشه، مردم به زور جا باز میکنن تا سوار شه، این باعث میشه که منم راحت سوار شم.
صادقیه پیاده میشیم. میخواد زنگ بزنه. میگم بذار تلفن پیدا کنم.
- اینجا نیست، بریم پایین!!!
میریم پایین. دنبال تلفن میگردم. میگه: اون طرفه، سمت راست!!!
میریم راست، درسته اونجا چند تا کیوسک تلفنه. وای میسم تا زنگ بزنه، شماره رو خودش راحت میگیره. بعد میگه میخوام وضو بگیرم، میگه دستشویی همین کنار باید باشه. اما هر چی میگردم نیست. میریم بیرون، پشت ترمینال اتوبوس ها. بهش نگا میکنم تقریبن 40 یا 50 ساله به نظر میاد. هیکل آویزون. موهای ریخته و تقریبن قرمز رنگ. صورتش داغونه. میگم: همیشه وضو داری؟
- آره. اما تو قطار خوابم برد!!
- اما تو که وایساده بودی!
- آره اما خوابم برد.
ازم میپرسه چند سالته؟
- 28. تو چی؟
- اااااااا. از من بزرگتری!! من 24. متولد 61 ام!!
یخ میکنم، مخم سوت میکشه. میرسونمش به دستشویی.
- خداحافظ.
nobody

هیچ نظری موجود نیست: