سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

روز می گذرد

انگار می خواهد چیزی نگوید، من می پرسم و چون جواب نمی دهد و کسالت و خستگی را بهانه می کند، گفت و گو در یک فضای بی اسمی جریان پیدامی کند. حسن این فضای بی اسمی این است که قاعده کلی است و تو قضاوت شخصی نمی کنی، حتی اگر قضاوت کاملا شخصی باشد.
صبح کامنت را می خوانم، تلفن می زنم و در این فضا باز چیزی نیست که دستگیرم شود، باز هم بی نتیجه می ماند این تلاش و فقط انگار خواسته ام بگویم بودنت برایم عزیز است.
باز هم از امروز بگویم که صفحه مسنجرم را باز کردم و با دوست قدیمی که امروز خیلی نزدیک نیست چت کردم، از نبودنش گفتم و خاطره هایی که مانده است با اینکه او دیگر نیست . فقط از هیاهو گفت، از اینکه چه احمقانه آن روزها رفتار کرده است و من ... گفتم تو که بهترین از بین بقیه بودی و شخصیت کاریزمای گروه ،با آن همایش ها و جوایز و...
با هم در کوچه باقی ماندیم، گفتم ما که بارها خانه را دیده ایم، شما بروید و ما ایستاده بودیم و حرف از برنامه ریزی بود و کتاب خواندن و فیلم دیدن و.. پس چرا این امید در چشم ها نبود.
می دوید و مدام کمد و بخاری و فرش و میز و.. را جابجا می کرد، همه کارها که تمام شد گفتم تمام این مدت به دانشجوی آوانگاردی فکر می کردم که داستایوفسکی و بکت می خواند، باور نمی کنی که زندگی از آن چیزها چیزی برایت باقی نمی گذارد، او گفت در من هست اگر نمی بینی برای این است که نمی شود نشان داد.
مسیج می زنم که ممنون بابت لطفت و او می گوید که می خواهد در شادی شریک باشد، شادی...من اما چقدر در غم های او شریک بوده ام.
بگذریم، نمی شود هم زد، نمی شود این ذهن را مدام هم زد و از آن خاطرات این روزها را بیرون کشید که اگر بیرون هم بکشم باز چیزی برای تو نیست که ایجاد جذابیت برای خواندن کند.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: