یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۷

"زردها بیهوده قرمز نشدند"

بوی نم می آید انگار دوباره نشسته ام و انگار متهمم گناه کرده ام.
پاییز را دوست دارم همه چیز کش می آید و سردی هوا تو را به خود می آورد و فکر میکنم که مرا چه چیز گرفته است ؟ اینکه کجایم؟ و چرا موجهای دریا دلم را نمی لرزاند وقتی که شیشه در بسته و پر گوش ماهی گوشه اتاق همه وجودم را تکان می داد! "من دلم سخت گرفته است..."
و متهم هستم وقتی می رقصم و می رقصم ونگاهها چیز دیگری می گوید و شاید همه چیزهای درون من باشد دوباره این دغدغه های مسخره من !انگار دیگر دوست ندارم و شاد نیستم و چیزی مرا راضی نگه نمی دارد و من نمی خندم وقتی همه را می بینم، من گناه کارم؟ و من که حتا نمی توانم این عدد 6 را باز کنم.
بگذار اعتراف کنم ولی می ترسم همه چیز را فراموش کرده ام نوشتن حرف زدن و اینکه خیلی تکه تکه نوشته ام!

"می ترسم
می ترسم از این خواب
که هر لحظه مرا دورتر می برد
و هر چه بیشتر شانه هایم را تکان می دهی
بیشتر خواب ساعتی را می بینم
که در گورستان زنگ می زند
در باران..."

حنا

هیچ نظری موجود نیست: