سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

باورت نم کشیده

....
فکر کن
در واگنی باشی
که از قطار جدا می شود
و پایی را که از ایستگاه برداشته ای
بر خاک رس کویر بگذاری
چه کلماتی داشت
اگر با دهان کفش هایت شعر می گفتی!


من اما
بیشتر نگران عمر بودم
تا نگران آب
و نمی دانستم عمر، بدون آب
از گلویم پایین نمی رود

می ترسم
می ترسم از این خواب
که هر لحظه مرا دورتر می برد
و هر چه بیشتر شانه هایم را تکان می دهی
بیشتر خواب ساعتی را می بینم
که در گورستان زنگ می زند
در باران...


گروس عبدالملکیان



همزاد

هیچ نظری موجود نیست: