دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۷

امروز هم مثل بقیه روزها بود, صبح ساعت 6.30 بیدار شدم و آماده رفتن به سر کار که چه عرض کنم !امروز هم فرقی با بقیه روزها نداشت یا می تونم بگم من کاری نکردم که فرق کنه(چقدر کلیشه ای شد!) حدود چهار ماه از بیکاری ما در شرکت میگذره و به قول معروف فقط در مغازه رو باز میکنیم و جلوشو آب و جاروتا دلمون خوش باشه که آره بابا هنوز هستیم. توی این مدت مواد اولیه نداشتیم و انگار اونجا فقط برای نمایش ساخته شده تا پز بدن که آره عمو جون ما اولین کارخونه تولید سلول خورشیدی هستیم و می خواهیم به تولید IC برسیم و از قبل این کارخونه یه دانشگاه بزنیم , وقتی که استانداردو ماه پیش اومد و کارخونه روبه قول خودشون افتتاح کرد ومهندس... خبر تولید ظرفیت 20میلیون تولید سلول خورشیدی رو در سال داد و این خبر در اخبار سیما انعکاس داده شد فهمیدم که چند درصد خبرها میتونه راست باشه!
امروزولی مثل بقیه روزها هم نبود بارون خوبی باریده و هوا جون میداد برای راه رفتن با گذشته بودن و گریه کردن و همه اینا وقتی از همه بهتر میشه که با چاملی باشم و حرف بزنیم و من غر بزنم و بگم از کی خوشم میاد از کی نمیاد اونم بگه به نظر من همه خوبن بیخیال، یه نون بخریم و بعد...

حنا

هیچ نظری موجود نیست: