یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۷


انگار که چیزی در تو نباشد و تو از این حجم هیچ ندانی چه کنی، میل به نوشتن در تو باشد و اما هیچ، هیچ چیزی در تو نباشد برای نوشتن.
با یله چت می کنم، از خودم می گویم، از خودش می گوید و بقیه حرف ها می ماند برای یک وقت دیگر.
قرار می شود چهار صندوق را در سفر آخر ببرم، چهار صندوق را این هفته از خواهرش می گیرم، می خواهم کتاب او باشد تا انگار او هم در این سفر همراه ما باشد و حرف ها از او باشد حتی وقتی که خیلی نزدیک نیست.
وقتی تنهایی دنبال گروه می گردی، با گروه که هستی دنبال جایی برای تنهایی و باز تنها که می شوی، تنگه را تنهایی جلو می روم، صدای پای من است تنها ودیگر هیچ، صدای آب و کمی ترس از جایی که هر چه می روم نمی رسم به انتهایش و آبشار مجن پیدا نمی شود و اینبار همه با هم می رویم، پریدن، پریدن از روی سنگ ها، سر خوردن، در آب افتادن، برخاستن، ایستادن، دویدن، دود و دود و دود . یکی می گوید دست هایت را ضربدری بده و من از روی سنگ بالا
کشیده می شوم



همزاد

هیچ نظری موجود نیست: