دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷

وقت که باشد خیلی کارها می شود هر چند که باید این را در نظر داشت، غم نان اگر بگذارد.
با حنا حرف می زنم چندان خوب نبود و کمی گرفته و ناراحت و حتی شاکی.
حق میدهم که وقتی بگویم چهار طبقه پایین آمدن است بگوید خواستن اما مهم تر از این چهار طبقه است و مهم این است که نمی خواهیم.
راست می گوید شاید اما نه که بخواهم توجیه کنم شاید فقط این تغییر فضاهاست که دغدغه ها را تغییر می دهد.
روز اولی که اینجا آمدم جودی و کورماز را دیدم حرف هایشان با خودشان بود و من کمتر مخاطب و خوب تغییر فضاست و کنار می آییم و بعد انگار باورش می کنیم.
درست که چهار طبقه بهانه است اما عکسش هنوز در اتاقمان بود توی قاب عکس کوچکی که زهرا هدیه داده بود و هیچوقت نخواسته بودم یادم برود چه کارها که نکرده و چه جاهایی که نرفته بودیم.
شاهرود که می روم جایش خالی است، توی کوچه باغ های خرقان نیست و نه حتی در مسیر خانه شان که امروز دیگر محله خواهرم شده و حنا در آنجا منزل ندارد.
باور نمی کنیم و باور کردنش ، باور کردن اینکه زمان چه سریع می گذرد و ماروی این خط می دویم اما نگاه به عقب را اگر نداشته باشیم چه کسی می تواند مطمئن باشد نقطه نهایی که قرار است طناب را پاره کنیم چه به انتظارمان است.
برای چیزی که نیامده و نمی دانیم داشته ها را خراب کردن خود نوعی حماقت است .
کاش که اینهمه صدایش گرفته نبود. همیشه باید می دانستم که انتظار زیادی است که این پله ها را دلیل تعلل هایم کنم و امیدوار باشم که می پذیرد و می بخشد.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: