سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷

همه اش می گویم خوب خوب یعنی که خوبم و خوبم و خوب
حالا چه فرق می کند که آدم خوب باشد وبگوید خوب است یا نه اینکه خوب نباشد و بگوید خوب است یا چه می دانم اصلا خوب باشد و بگوید که خوب نیست.
در خواب همه اش پاهایم می گیرد از این یکی به آن یکی باز هر دوتا و وقتی می خواهم این گرفتگی را بگیرم به چیزی کوبیده می شوم.
همین جور که حرف می زنند انگار که مرا هم بخواهند بازی دهند یا اینکه من را یادشان نرفته می گویند البته ایشان که جای خودشان را دارند بسیار دختر فهمیده و کتابخوان و... من می خندم و می گویم چه جایی است برای تعارف مثل داستان ورود یک زن جدید است و اینکه زنم قبلی بداند جایش هنوز هست و خانم خانه اوست.
چند بار توصیه کرده اند که از سرویس سازمان استفاده کنم و هر بار بهانه که نه نمی شود یعنی من کارت ندارم و باز این حرف ها که بدون کارت هم می شود و دست آخر گفتم می دانی راحت ترم که خودم بیایم حتی بعدازظهر ها هم گاهی خودم برمی گردم که سوار نشوم و این نمی دانم، نمی خواهم به این زندگی که در شرایط کنونی سخت محتاجش هستم عادت کنم . عادت که کنم کار تمام است و مسئله اینجاست که خیلی برای برون رفت از آن تلاش هم نمی کنم.
باز گرفتگی است گرفتگی پاهایم گاه حتی صدای ناله ام از درد گرفتگی و صبح لنگ می زنم تا کتری را روی گاز بگذارم اما عادت کرده ام و آنقدر ماهر که بدانم پس از هر گرفتگی چه باید بکنم.
همه اش توی ذهنم می گویم زندگی سگی، مثل سگی که وامانده باشد مثل همان سگی که الان اسمش را یادم رفته و از همه زنهای اتوبوس متنفر می شوم موهایم را دانه دانه بیرون می ریزم و باد، باد که می زند چیزی سیاه جلوی چشم هایم را می گیرد.
همه چیز در ذهنم به هم ریخته ، یک جور آشفتگی و باز هم که بنویسم بی ربط است فردا باز سازمانی است که به آن احتیاج دارم و در نظر سنجی گفتند اگر نیاز نبود اینجا می ماندی و من جواب داده بودم موافقم.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: