شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷


شاعر که می گفت: هر کس که می رود- تکه ای از ما را با خود می برد و حالا یک روز شده است.
دیروز در راه بیمارستان بودیم یعنی نه هنوز در راه بیمارستان که تازه ماشین جلوی در بود و آماده سوار شدن که گفت خسرو شکیبایی مرده است.
چه کسی از ما باور می کرد که مرده باشد و همین بود که دوباره پرسیدیم و منتظر که خبر دروغ است و جواب که آمد این بود که خوش خیالی های ما دروغ بوده است.
چرا همیشه ساده ایم که باور نمی کنیم مردن و مرگ را و به خیالمان روز همان روز است و زندگی همان که دیروز بود.
بنیامین در کتاب خیابان یک طرفه می گوید که آنکه خبر مرگ را می دهد خود به خود نوعی احساس بزرگی می کند و اما...
من چند بار ناچار به گفتنش بودم وقتی پدر سعیده مرده بود و همه شوکه نگاهم کردند و من در راه پله ها داد می زدم سعیده طوری نیست خوب می شود و دروغ می گفتم و او به رشت که رسیده بود پدر روی دوش هامی رفت و غش کرد.
شکیبایی مرده است، چه کسی باور می کند و هر که باور کند انگار که من هنوز باور نکرده ام و یکی هم نیست که بگوید دروغ است همه می گویند مرده است و فردا قرار است که بر دوش ها تا بهشت زهرا برود و همه بدانیم که غسال خانه بهشت زهرا هنوز منتظر است، منی که همیشه از این سوی شیشه نگاه کرده ام روزی به آن سوی شیشه می روم.
اتوبوس شب را از صندلی جلوی سینما دیدم و محو بازی شکیبایی و هر که شنید باور نکرد و همه به انتظار پاسخ دوباره و جوابی که آمد نشان می داد چه خوش باور بودیم که در این روزگار باز مرگ را باور نمی کنیم.

دقیقه ای از هامون



همزاد

هیچ نظری موجود نیست: