یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۷

بغض کرده است، زمانی که با من حرف می زند نگران است که اشکهایش بریزد اما این بغض نشان می دهد که چقدر از تصوری که ممکن است از ماجرای دیشب داشته باشم ناراحت شده باشد.
داستان عجیبی نبود همین جور که تلویزیون داشت درباره شکیبایی حرف میزد او هندوانه آورده بود و چیزی گفته بود و من نتوانسته بودم هندوانه را بخورم. نه اینکه حرف های او موردی داشته باشد اما از دیدن چهره اش بر صفحه تلویزیون دیگری میلی برای خوردن نمانده بود.
امروز بغض کرده بود و از گذشته می گفت، از مرگ خواهر و مادر و پدر و برادر و دخترش.
از اینکه بهشت زهرا و همه جمعیت کنار غسالخانه دور زنی جمع شده بود که بچه یکساله اش را در آغوش گرفته بود و آواز و لالایی می خواند اما کودک از لابلای کفن چیزی نمی شنید و زن او بود.
از برادر شهیدش گفت و علاقه اش و اینکه در حسرت استخوان هایش مانده است.
از زجر خواهرش تا لحظه مرگ و بیمارستانی که 19 بار مادرش را درآن بستری کرده بود و باز فکر می کرد که نکند دختر خوبی برای مادرش نبوده باشد.
پسرش امروز عمل قلب دارد، صبح که می خواهم از خانه بیایم دلم نمی آید نبوسیده از او خداحافظی کنم، دوستش دارم، گاه فکر می کنم چطور اینهمه رنج را تحمل کرده است، یاد مادر خودم می افتم و بقیه زنانی که می شناسم می دانم که ما حالا زن و مرد فرقی ندارد اما چنان آستانه تحملمان بالا رفته که هنوز با اینهمه رنج گاهی می توانیم شاد هم باشیم.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: