پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۷

یک وقت هایی یک چیز هایی هست انگار که ذهن را خسته می کند.
این فشار پایین شاید برای شروع یک دوره دیگر است واین خستگی مداوم و چشم هایی که تنها چیز درشان خواب است و خواب.
همه تبریک گفته بودند و خوشحالی و امید و روزهای بهتر و خواب و خواب.
روزهای عید که تمام شده است و کارهای نیمه تمام و ناتمام و شروع نشده و فکر نشده و به نیمه رسیده و اضطراب های فردا.
وقتی جواب ندهد یعنی که بتواند و جواب ندهد یعنی که نمی خواهد جواب بدهد.
روزها گذشته است و سال جدید وشروع دوباره بر روی گذشته هایی که با هم بوده ایم، با هم خندیده و گریسته ایم و گاه بی هم و بی خبر از اوضاع هم پیشداوری کرده ایم.
گمان برده ایم که دیگران چه فکر کرده اند از کرده ما و رنجیده ایم و شاید روابطمان را محدود و قطع کرده ایم و گاه بی تفاوت شده و گاهی هم گرفته بوده ایم.
سال جدید است و حرف ها که زده نشوند می مانند و کنار نمی روند و چیزی این وسط می ماند که مرا از تو جدا می کند که گاه من اشتباه کرده باشم از گفتنش و شاید تو اشتباه کرده باشی از برداشتت و یک چیزهایی هست که اگر خراب شود خراب شده است و بازگشتی ندارد.
از دست داده ایم دست هایمان را و دوستیمان را برای آینده و چه می شود اگر همه بنویسیم و حتی گلایه اما گفته باشیم تا نگفته ای نمانده باشد.
روزهایمان سخت و شیرین می گذرند چه با هم باشیم و چه بی هم و عمر تمام می شود حتی اگر به هم نگوییم که چه وقت هایی از هم دلگیر شده ایم.
این وسط اما شاید چیزی از دست رفته باشد زمان نامحدود نیست و ما همه در این زمان محدود فرصت کمی داریم برای سخن گفتن از خودمان و فکرمان و احساس مان نسبت به آنانی که دوستشان داریم.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: