یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۷

از گونترگراس تا اسکاچ و آشپزخانه

همینجور که روی نیمکت بلوار چهارزانو نشسته ام می گویم بد است وقتی چیزهای آزاردهنده دیگر تو را آزار ندهد.
وقتی درد هم عادی می شود چیزی انسانی انگار از درون تو رخت بسته است.
می گوید درد آدم را قوی می کند، سختی تو را می سازد و من همه نگران این هستم که یک روز دیگر اصلا آدم نباشم.
همه راه را باید فکر کنم، در رختخواب باید فکر کنم و در اتوبوس کتاب بخوانم و زن تذکر بدهد که چشم هایت را با این کارها ضعیف تر از آنچه هست می کنی و من کتاب را می بندم.
از گونترگراس اولین کتابی است که می خوانم کتاب قرن من بسیار زیباست و شنیده ام طبل حلبی از این کتاب هم زیباتر است.
سال به سال پیش می روم هر روز یکسال و اگر بشود بیشتر.

خانم های همکار همه اش حرف می زنند از اسکاچ کشیدن و ظرف شستن تا چه می دانم و ذهن می پرد و برمی گردد و من .... انگار دیگر نیستم.


همزاد

هیچ نظری موجود نیست: