شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۷

انگار نمی توانم جایی باشم ،نمی دانم چه چیز می خواهم گوش بدهم شجریان،شب ،سکوت کویر،در این وقت گرما و هوای کاملن آفتابی!
عکس دختر آبی پوش و باز هم دلتنگی ها و اینکه کاش می توانستم وحید را ببینم و کاش می توانستم در کوچه پس کوچه های خرقان راه بروم ،و دوباره روزی که تنهایی تا نزدیک آن ساختمانهای تازه ساز برای دیدن وحید رفتم.
و باز هم من"من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروب شوم".
وقتی بخواهی تنها نباشی و زبانت در دهانت آنقدر بی تحرک نماند که لحظه به لحظه فکر کنی دارد بزرگ و بزرگتر می شود،باید مثل بقیه باشی و مثل آنها حرف بزنی،از گرانی پود رخت ،از اینکه فردا چه می خواهی بپزی!
این چند وقت حس می کنم شبیه آشپز خانه مرکزی شده ام!
آنقدر دور افتاده ام که انگارنمی توانم حرف مشترکی پیدا کنم انگار دغدغه هایم فرق کرده و به چیزی که همیشه از آن می ترسیدم نزدیک و نزدیکتر می شوم.
انگار حتا نمی توانم راحت و سبک به کوه بروم و شعر بخوانم!
ولی میدانم که همه چیز بازهم خوب است


حنا

هیچ نظری موجود نیست: