یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷

ملال

همینجور دراز کشیده ام، نه حرف می زنم و نه حتی اعتراضی و یا عصبانیتی، فقط دراز کشیده ام ونه خیره به سقف فقط خیره به روبرو و چیزی که حتی نمی دانم چیست.
به چیزی نگاه نمی کنم و اگر بپرسی روبرو چه می بینی می گویم هیچ چیز و راست می گویم که چیزی نمی بینم.
می گوید این اخلاقت شبیه مادرت است، اینگونه خیره شدن و مات ماندن و یکدفعه حواسم پرت می شود و کلام را گم می کنم و روبرویی یا روسری اش را درست می کند یا درست می نشیند و من می گویم بی خیال من به تو نگاه نمی کردم.
می گوید چرا این کار را می کنی ، می گویم کرم... می گوید اینقدر بی ادب نباشید تو را به خدا.
دراز کشیده ام ساعت 5.20 دقیقه است و من بیدار مانده ام و همینجور مچاله شده، عذرخواهی می کنم از او نه از بابت رفتار بد نسبت به او بل که به خاطر رفتارم با دیگری ...
می گوید بی امید، من پیش خودم می گویم بی امید، راه می روم و راه می روم اما با اینهمه انگار هیچکس را نمی بینم.
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: