چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۷

انسان حیوان ناطق است

چه فرق می کند که کسی بفهمد یا نه، مهدی شیرازی معتقد است که نوشته باید درک روشنی را به مخاطب بدهد و این نوشته های بی سر و ته باب این روزها، تنها یک تقلید ناقص و غلط از نوشته های نویسندگان اروپایی دهه های پیش است، گمانم منظورش همان جویس یا ولف یا نه حتی از آن جلوتر برویم نویسنده نادیا که الان فراموشش کرده ام.
این روزها مدام فراموش می کنم، اسم ها، نشانه ها، برنامه ها، کارت زدن، کلید برداشتن، قفل کردن، خریدن، انگار هنوز نوشتن را فراموش نکرده ام، این عادت نوشتن که هنوز با من است نشان می دهد هنوز چیزهایی در من باقی مانده که بتوانم بگویم چیزی در من هست و همه چیز از بین نرفته است.
اما دلیل این نوشتن چه می تواند باشد، برای چه می نویسیم، که یکی بخواند ، که یکی بگوید حالت خوب است، نشان دادن و عرضه خود بر دیگری، نوعی کسب وجهه که من می توانم بنویسم، جستجوی چشمی که بخواند و بداند که من می نویسم، هر کدام را که حساب می کنم می تواند باشد و اما فایده هیچ، دلسوزی خریدن و طلب نیازی به دیگری که بخوان و باز چه باقی می ماند، گاه آدمی گمان می برد ننوشتن بهتر از نوشتن است که با نوشتن تو تنها چیزی که در درون داری را باز بیرون می ریزی.
با اینهمه باز می نویسم، معلم زبان می گوید از آرزوهایت بنویس، آرزوی من نمی دانم که چه بخواهم، وقتی صریح از آرزوهایم می خواهد می بینم که در این شرایط بی آرزو مانده ام، نه حتی امید به تغییر اجتماعی، سیاسی، تحصیلی و تنها می خواهم تمرین هایم را زودتر حل کرده باشم و بی جهت نه او و نه خودم را مسخره نکرده باشم...
این آمدن و شدن، مدام رفتن و آمدن و.. به خودم می گویم که چه بشود، زن از بچه می گوید از گناه کشتن جنین و من می گویم در صورت قرار گرفتن دراین وضعیت تردید نمی کنم که می کشمش که بودنش چنان در نظرم بی فایده است که حتی به خودم راه نمی دهم که به زنده ماندنش فکر هم کرده باشم.
می گویم عمیق یا نه حتی همان سطحی که نگاه کنی آدم ها و خواسته هایشان شبیه هم است ،روکش ها متفاوت است والا دقت کن آنکه بیشتر آزارت می دهد نمونه ای از توست که تو را بر خود می نمایاند. بیخود انگار شعار می دهیم که خودمان بیش از آنکه تحقیرش می کنیم، محقریم که با تحقیر او به دنبال اعتباری برای خود می گردیم.
می شود انتقاد کرد؟ حرف ها زده می شود، منطق ها رو می شود اما انگار چیزی این میان می لنگد که باز با همه این منطق کار درست نمی شود، یاد فیلم کیشلوفسکی می افتم همان که داستان یک پدر و پسر بود و منطق پدر تنها مرگ فرزند را در پی داشت، نمی خواهم به خدا برسم که چیز بی فایده ای است، خدا هر چه هست، بگذار برای خودش باشد که امروز لااقل امروز مرا به او نیازی نیست، هر که کار خود را می کند من اینجا کار می کنم و می نویسم و او کار خودش را( تازه با این فرض و احتمال که باشد) اما بودن یا نبودنش تو بگو چه توفیری برای من یا تو دارد؟ جز اینکه وقتی از همه جا مانده ایم یک گوشه بنشینیم و زار بزنیم که کار ما را درست کن، یا می کند یا نه ؟ این دخیل بستن را هنوز نمی فهمم و شاید روزی که دچارش شوم فهمیدم، می دانم که الان لااقل الان نیازی نیست، هر چند که بگویم همین چند سال پیش بود که دائم الوضو بودن و نماز سر وقت و وضو با آب سرد و یخ حیاط زیر برف ها را نوعی تزکیه برای خود می دانستم، الان چه فرقی با آن موقع دارم ، هیچ، فقط خدا بود و الان نیست یا اگر هست برای خودش است و من اینجا...
می خواستم جور دیگری بنویسمف می خواستم از بارانی بنویسم که دیروز آمد، از هم کلاسی ام بنویسم ، از خواندن یادداشت های دیگری بنویسم، از این بنویسم که دیگری چقدر می تواند برای تو مرموز باشد، هر کس دنیایی برای خود دارد، به اندازه هر کس دنیای از ذهنیات وجود دارد، از خواب آلودگی هایم در اتوبوس بنویسم، از مردمی که مدام می بینمشان، چه توفیری می کند، اینجا گزارش گفت و گو را که می نویسم ، دست آخر اضافه می کنم مشروح آن را از فایل صوتی بشنوید! اینجا بقیه را چه بنویسم، می توانی از خودت بپرسی و بی جهت از انسان سخن نگویی که همان تعریف حیوان ناطق ما را بس است.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: