شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

کمبود

اتوبوس در میانه راه و سرخه نگه می دارد، گرمای هوای تابستان در آسمان شب کویر از دست نرفته است ما از ماشین فاصله می گیریم و گوشه ای به ماه نگاه می کنیم و بعد باز حرف از چاملی است، از مصطفی است... تمام نمی شود این گفتن از آنها و وقتی کفش ها را در می آورم و وارد محوطه آرامگاه می شوم تنها چیزی که ذهن را مشغول می کند باز یاد آنهاست و کلام شیخ که می گفت هر کس بدین سرای در آید... بغض می کنم و آرام می شوم که کسی هست که مرا و تو را و او را که اکنون در کنار ما نیست، برای آنها که نیستند که یکی هست که اگر چه نیست اما تفکری داشته است که می پذیرد مرا و تورا و همه را که باشیم که بگوییم از بودنمان که به جان در نزد خدای او ارزیده ایم... من به خدای او شکوه می برم برای تو که نیستی برای آنها که نیستند و ....
از کلام ها این روزها برداشت های مختلف می شود همه حساس شده اند و زود دلگیر می شوند...خواهرم می گوید بسیار عصبی شده اید و کم حوصله... پرخاش می کنم و در لحظه پشیمان می شوم... انگار که چیزی کم است و این کمبود تو هستی دوست من.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: