شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۶

شاید بدترین کار همین باشد اینکه ندانی چه می خواهی بنویسی و باز بنویسی.
مثل اینکه بخواهی بگویی هستی و نمرده ای و باز همه بدانند که هنوز زنده ای .
شاید هم نه فقط برای اینکه وقتی وبلاگ را باز می کنی ببنی چیز جدیدی نوشته شده است یا ییک پیغام جدید.
وقتی چیزی نوشته نمی شود حسی از زوال به دست می دهد.
اخبار را که مرور می کنم چیز جدیدی نیست و شاید جدید هست اما آنقدر تکراری حتی رنج ها و غم هایش که به مرور دیگر خبر بد پشتت را نمی لرزاند. مثل مرد که می گفت آنقدر حرف شنیده ام که گاهی شنیدن و نشنیدن برایم عادی شده باشد.
ماه رمضان است و لحظه افطار که خیابان ها خالی از جمعیت می شود و سیل حضور مردم در پارک ها.
گفت می بنی شاید حرف جلایی پور و سارا شریعتی درست باشد. بایستی بیش از دین معرفتی به دین اجتماعی توجه کرد چراکه این دین اجتماعی است که برای مردم مسئله است و نه ابعاد معرفتی دین.
گفت دنبال راه های ساده باش و نه راه های سخت.
گفت به مسئله ساده فکر کن و وقتی توانستی ساده ترین حقت را طلب کنی بعد سراغ مشکل ترها برو.
گفت سطح مطالبات بایستی پایین بیاید.
گفت چرا نوبت به ما که رسید بحث دو دو تا چهار تا پیش آمد.
همه اینها در جلسات مطرح شد در همایش تجارب دموکراسی و حسینیه ارشاد و..
گفتم روزه گرفتن برایم بی معناست مثل روزه نگرفتن. تنها در ساده بودن روزه نگرفتن است که امسال روزه نگرفتم. یعنی یک روز گرفتم و باز دیدم هیچ چیزی رخ نداد و رهایش کردم تا سال بعد.



همزاد

هیچ نظری موجود نیست: