چهارشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۶

جنگ و کودکان


هفته دفاع مقدس است و گفته هایی درباره جنگ.
جهان از محمود احمدی نژاد می ترسد. انگیزه رییس جمهوری اسلامی چیست؟ چه چیز اندیشه او را تعیین می کند؟

احمدی نژاد در نامه خود به جرج بوش رییس جمهوری آمریکا خود را در نقش سخنگوی فرودستان و اهالی جهان سوم نمایش می دهد. او رهبری جنگی آمریکا در عراق را افشا می کند و با استناد به ارزش های سنتی عیسی مسیح از بوش می پرسد: «تا کی باید خون بیگناهان در عراق ریخته شود؟» احمدی نژاد گسیل کودکان ایرانی به میدان جنگ هشت ساله علیه عراق را توسط حکومت اسلامی یادآوری نمی کند. آن زمان جمهوری اسلامی مقرر کرده بود کودکان دوازده ساله به بالا حتی بدون رضایت والدین می توانند به جبهه و میادین مین اعزام شوند. به گردن هر کدام از آنان پیش از اعزام یک کلید پلاستیکی کوچک آویزان می کردند و به آنها اطمینان می دادند با این کلید درهای بهشت به رویشان گشوده خواهد شد. پانصد هزار از این کلیدها را رژیم از تایوان وارد کرد.

روزنامه نیمه دولتی «اطلاعات» همان زمان نوشت: «اوایل جنگ آدم کودکان چهارده، پانزده و شانزده ساله را می دید که داوطلبانه روی میدان مین می رفتند. چشمشان چیزی را نمی دید و و گوششان چیزی را نمی شنید. چند لحظه بعد ابری از گرد و خاک بلند می شد. پس از فرو نشستن گرد و غبار دیگر خبری از آن کودکان نبود. جایی دورتر از آن محل، گوشت و استخوان سوخته آنان به اطراف پراکنده شده بود.»

«اطلاعات» در ادامه اطمینان داد حالا دیگر از چنان صحنه هایی خبری نیست چرا که «کودکان پیش از ورود به میدان مین خودشان را در پتو می پیچند و روی زمین می غلتند تا بدنشان پس از انفجار مین به اطراف پراکنده نشود و بتوان جسد آنها را به گورستان حمل کرد».

کودکانی که این گونه به سوی مرگ می غلتیدند عضو جنبش توده ای بسیج بودند که آیت الله خمینی پس از انقلاب فرا خوانده بود. «بسیج مستضعفان» از میان جوانانی عضوگیری می کرد که به زحمت هجده سال داشتند. آنها هزار هزار و با شوق به سوی نابودی می شتافتند. یک سرباز پیشین می گوید: «این مردان جوان با بدن خود میدان های مین را پاکسازی می کردند. انگار یک جور مسابقه بود. بدون اینکه فرمانده دستوری بدهد، هر کدام می خواستند اولین نفر باشند».

آن روزها رسانه های غربی چندان توجهی به بسیجی ها نشان ندادند. چه به این دلیل که ژورنالیست ها اساسا اجازه نداشتند در میادین جنگ حضور داشته باشند و چه به این دلیل که گزارش هایی را که می رسید اصلا باور نمی کردند. این بی توجهی تا به امروز هم ادامه دارد. حمله شیمیایی صدام حسین به کردها در حلبچه که پنج هزار کشته بر جای گذاشت، در خاطر ما به جای مانده است. اما هزاران کودک ایرانی که در میدان های مین کشته شدند، جایی در حافظه ما نیافت.

امروز اما احمدی نژاد با اونیفورم بسیج در انظار ظاهر می شود. با ریاست جمهوری او نسل شرکت کننده در آن جنگ قدرت را در کشور فتح کرد. این بسیج امروزی بود که تبلیغات انتخاباتی احمدی نژاد را راه انداخت و او را در تابستان 2005 بر روی شانه های خود به کاخ ریاست جمهوری برد.

پیروزمند انتخابات خیلی زود مراتب سپاسگزاری خود را اعلام داشت: احمدی نژاد در پاییز 2005 «هفته بسیج» را اعلام کرد. به گزارش روزنامه «کیهان» نه میلیون بسیجی در آن شرکت کردند که «یک زنجیر انسانی به طول 8700 کیلومتر تشکیل می دادند... تنها در تهران یک میلیون و دویست و پنجاه هزار نفر به خیابان ها آمدند.» احمدی نژاد در سخنان خود اعلام کرد که «امروز ایران با «فرهنگ بسیج» و «قدرت بسیج» در عرصه بین المللی و سیاست جهانی حضور دارد».

از زمان روی کار آمدن احمدی نژاد شهادت کودکان بسیجی در جنگ هشت ساله علیه عراق بیش از هر زمان دیگری گرامی داشته می شود. احمدی نژاد در یکی از نخستین سخنرانی های تلویزیونی خود تأکید کرد: «آیا هنری زیباتر، الهی تر و جاودانه تر از هنر شهادت وجود دارد؟»
نطفه جنایات اسلام سیاسی

علی خامنه ای رهبر انقلاب شجاعت بسیجی ها را در جنگ علیه عراق ستوده و آن را سرمشقی برای چالش های بعدی می شمارد. دست کم به همین دلیل هم شده ما باید به تاریخ بسیج توجه نشان دهیم. البته دلیل دیگری هم وجود دارد: اعزام بسیجی ها به جبهه در واقع نطفه جنایات اسلام سیاسی را در خود پرورانده است. همین جاست که می توان نقطه آغاز فرهنگ تروریست های انتحاری را که مذهب نیروی محرکه آنهاست یافت. اگر می خواهیم بفهمیم چرا امروز در پارلمان فلسطین زنی به نمایندگی مردم نشسته است که افتخارش عملیات انتحاری سه پسر از پنج پسر اوست، اگر می خواهیم بدانیم چرا حتی امروز هم بیش از پنجاه هزار جوان ایرانی برای عملیات استشهادی ثبت نام می کنند، بناید از کنار بسیج بی اعتنا بگذریم. نخستین ایستگاه سفر ما به یک دنیای بیگانه همانا میدان جنگ ایران و عراق است.

خمینی در سال 1980 حمله عراق را برکت نامید. این جنگ به او این امکان را می داد تا جامعه و ساختار دولتی را اسلامی کند. از همان سال 1979 او شیعیان عراق را فرا می خواند تا «علیه صدام جنایتکار و خانواده اش به پا خیزند». سازمان های زیرزمینی عراق از تهران پول دریافت می کردند و فرستنده های رادیویی در مرز عراق برنامه های تبلیغاتی پخش می کردند. عراق در سپتامبر 1980 با حمله به ایران به این حرکات پاسخ داد. خمینی در این شرایط نمی توانست از ارتش منظمی که در دوران شاه برپا شده بود چشم پوشی کند ولی تلاش کرد نفوذ ارتش را کاهش دهد: در مدت کوتاهی سپاه پاسداران متشکل از مذهبیون متعصب شکل گرفت تا ارتش مستقل خود را در زمین و هوا و دریا شکل دهد. همزمان برپایی بسیج نیز با شدت ادامه یافت. در حالی که سپاه پاسداران از سربازهای حرفه ای تشکیل می شد، بسیج از پسران جوان دوازده تا هفده ساله و هم چنین مردان بالای چهل و پنج سال تشکیل گشت. زمان آموزش آنها به دو هفته هم نمی رسید. کمبود اسلحه را در بسیج آنها با تبلیغات مذهبی جبران می کردند. در پایان هر کدام از اعضای بسیج یک نوار سرخ برای بستن به پیشانی دریافت می کردند که روی آن نوشته شده بود: داوطلب شهادت.

کسانی که در جبهه های می جنگیدند سی درصد از بسیجی ها، چهل درصد از پاسداران و سی درصد از ارتش منظم بودند. اعضای پاسداران آموزش بیشتری نسبت به بسیج دیده بودند. بسیجی ها عمدتا از روستاها می آمدند و اغلب بیسواد بودند. پاسداران در واقع نیروی ذخیره بودند که تنها زمانی وارد عمل می شدند که بسیجی ها تار و مار شده باشند.

تاکتیک این موج انسانی در میدان جنگ چنین بود: کودکان و جوانان که به زحمت مسلح بودند باید در ستون های منظم به جلو حرکت می کردند. مهم نبود که طعمه سلاح دشمن شوند و یا روی مین از پای در آیند. مهم این بود که باید از روی بقایای اجساد انسانی که روی هم تلنبار می شد به جلو می رفتند. به این ترتیب هر بار موج جدیدی از کودکان و جوانان به کام مرگ فرو می رفت. با این تاکتیک ایران در سال 1982 به نخستین موفقیت ها دست یافت. یک افسر عراقی در سال 1982 به خبرنگار اشپیگل چنین گفت: «آنها در گروه های بی شمار می آیند... با مشت هایی که در هوا تکان می دهند به مواضع ما حمله می کنند. اولین ردیف را می توان از پای در آورد. به دومین ردیف هم می توان شلیک کرد ولی آخر سر کوهی از جسد در برابر تو ساخته می شود و تو فقط می خواهی گریه کنی و اسلحه ات را به گوشه ای پرتاب کنی. آخر همه اینها انسانند!»

در تابستان 1982 اختلاف بین «انقلابیون» و «محافظه کاران» بالا گرفت. عراق به عقب رانده شده بود. صدام خواهان آتش بس و مذاکره بود. ارتش منظم ایران نیز خواهان پایان دادن به جنگ و پذیرش تقاضای صدام و جلوگیری از اعزام بسیجی های تازه نفس به جبهه بود. خمینی و پاسداران با ارتش مخالف کردند. Christopher de Bellaigue ژورنالیست انگلیسی در کتاب خود به نام «باغ گلسرخ شهیدان» می نویسد: «این تصمیم یکی از مهم ترین تصمیات تاریخ جدید خاور میانه است. تصمیمی که جنگ را شش سال دیگر ادامه داد».

اطمینان دادن احمدی نژاد مبنی بر اینکه ایران «هرگز به کشور دیگری حمله نکرده است» درست نیست. بین سال 1982 تا 1988 ایران جنگ را با هدف به دست آوردن فتوحات ادامه داد. در این مدت بسیجی ها را چگونه عضوگیری می کردند؟ اول از مدارس شروع کردند. پاسداران مربیان علوم تربیتی را برای این کار می فرستادند. فیلم های تبلیغاتی وحدت بین نظام و نوجوانان را می ستودند و خانواده هایی را که می خواستند زندگی کودکانشان را نجات دهند افشا می کردند. ترفند دوم تطمیع مادی خانواده ها بود. آنها به هر خانواده که یکی از فرزندانش را به جبهه بفرستد، وام هایی با بهره اندک همراه با دیگر امکانات مادی می دادند. از سوی دیگر بسیج برای خانواده های فرودست جامعه امکانی بود تا شاید بتوانند ترقی کنند. حکومت ملایان تا امروز هم از بسیجی هایی که از آن دوران باقی مانده اند حمایت می کند. راه سوم برای تقویت بسیج اعمال فشار بود.

داستانی که اریش ویدمان گزارشگر اشپیگل درباره حسین کوچولو در سال 1982 نقل کرد در باره هزاران بسیجی صدق می کند: «چرا به جبهه رفتی؟ پسرک با لباس استتار که آستین و لنگه شلواری دو برابر خودش دارد جواب نمی دهد. مترجم می گوید: نامش حسین است. نام خانوادگی اش را نمی داند. پسرک حداکثر دوازده سال دارد. صورتش لاغر است. هیکلش به جلو خم شده. به زحمت نفس می کشد و به سختی خود را روی پا نگاه داشته است. مترجم می گوید: به فلج اطفال مبتلاست... حسین از روستای بسیار کوچکی، جایی بین شیراز و بندر عباس می آید... یک روز چند آخوند غریبه به ده آمدند. همه را در میدان روبروی پاسگاه جمع کردند و گفتند خبر خوبی از امام خمینی آورده اند: ارتش اسلام در ایران برگزیده شده تا شهر مقدس قدس را از دست کافران آزاد کند... حسین چاره ای نداشت. آخونده ده گفت هر خانواده ای که بچه دارد باید یک سرباز در راه خدا بفرستد. خانواده حسین از او راحت تر می توانست دل بکند چرا که به هر حال او به خاطر بیماری اش نمی توانست در زندگی خوشبخت شود. پدرش تصمیم گرفت او را از سوی خانواده به جنگ علیه کافران بفرستد».

از بیست کودکی که همراه حسین به جبهه فرستاده شدند، تنها او و دو نفر دیگر باقی ماندند. در سال 1982 در بازپس گرفتن خرمشهر ده هزار ایرانی کشته شدند. در فوریه 1984 پس از «عملیات خیبر» بیست هزار جسد در جبهه باقی ماند. در عملیات «کربلای چهار» در سال 1986بیش از ده هزار ایرانی کشته شدند. در مجموع در جنگ عراق چند صد هزار از نیروی اعزامی بسیج کشته شدند.

با این همه هنوز رزمندگان الله می خواستند حتی پس از آنکه خمینی در تابستان 1988 مذاکرات صلح را پذیرفت، همچنان بجنگند. این را می توان به خوبی در تصویری که در کتاب «باغ گلسرخ شهیدان» آمده است دید: «وقتی خبر قبول آتش بس از سوی صدام حسین رسید، صادق ظریف در جبهه بود. صادق می گوید: آنور جبهه فریاد شادی سربازان عراقی شنیده می شد که از خوشحالی در هوا شلیک می کردند. اینور در جبهه ما همه گریه می کردند».

برگرفته شده از وبلاگhttp://www.number102.info/index.php?q=aHR0cDovL3d3dy5hbGVmYmUuY29tL3RyYW5zbGF0aW9uU2hhaGFkYXQuaHRt&=0


حالا چقدر واقعی است و چقدر غیرواقعی این را نمی دانم

همزاد

۱ نظر:

fadayemam گفت...

فتنه احمدی‌نژاد. سلام، الان تازه متوجه شدم چرا در سالروز وفات امام خمینی ، حضرت امام خامنه‌ای فرمودند که خود امام خمینی بارها فرمودند اشتباه کردند و منظور ایشان از این حرف چه بود . با رفتار اخیر رئیس جمهور بالاخره روشن شده است که احمدی‌نژاد با دادن نتایج آرا دروغی انتخابات به امام خامنه‌ای، باعث شدند که حضرت امام خامنه‌ای در ملا عام اعلام کنند که حمایت از احمدی‌نژاد بعد از انتخابات، اشتباه بوده است. فتنه اصلی‌ زیر سر احمدی نژاد و خائنین امثال خودش بوده و هست.ای کاش دسته احمدی‌نژاد هم سر به خیابان بگذارند شخصاً ترتیب ایشان را هم از پشت بام خواهم داد. سرباز ولایت من هستم نه آن مشائی دزد.