دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

بخشش

گفت شیوا آزاد می شود امشب و دیشب شیوا آزاد شده بود...
حرف می زنیم و کمی خنده ای که تلخ می کند دهان هر دوی ما را این خنده ها...
گفت انگار این داستان روی شما تاثیر زیادی داشته که چنین از آن در هراسید.
من گفتم کاری کن که از پس پاسخگویی آن برآیی والا کار تو بیشتر باعث زحمت است تا رحمت...
تلخ می شود خنده و گرفتگی زن از اینکه چرا گفته بود با اینهمه جزئیات و من همه اش می گفتم به حساب شرایط بگذار و بعد فهمیدم که شرایط آنقدرها هم سخت نبوده...
مرد گفت بیشتر دلسوزی است تا خشم و من گفتم دلسوزی سخت ترین ضربه ای است که می توان بر پیکره فردی وارد آورد کاش خشمگین باشیم....گفت ببخش اما فراموش نکن. من نبخشیده بودم و فراموش نکرده بودم و راه می رفتم با خشمی که در من بود و بخشش هرازگاهی سرک می کشید و من پس می زدم این بخشش را که به گمانم هنوز برای نزدیک شدن به آن بسیار زود بود..
زن می گفت خشم تو طرف مقابل را قوی تر می کند من راه می رفتم و بخشش هرازگاهی می آمد اما خشم من بیش از آن نیرو داشت که جایی برای او بگذارد. گفتم نه می بخشم و نه فراموش می کنم...
ضعف من بود و قدرت تو که می توانستی دلسوز باشی تا خشمگین... من انگار که بر زانو خم شده بودم و نمی توانستم ببخشم و نمی توانستم انتقام بگیرم. تنها خم شدن برای من مانده بود در مواجهه با چیزی که بخشیدن آن برای من سخت بود من دست هایم را از شیشه بیرون می بردم و بر سینه ی کوه دراز می کشیدم و فکر می کردم به بخششی که در من نبود. تنها دهانم تلخ شده بود و این تلخی که در من بود نه از دریا که از وجود من بود و سرریز می شد از چشم های من که فکر می کردم و فکر می کردم و دودی که بیرون می ریخت به نشانه ی این آتشی که از آن دود مانده بود و خاکستری که هنوز آنچنان قدرت داشت که من نبخشم...
دراز می کشیدیم و حرف می زدیم، راه می رفتیم و حرف می زدیم... دنیا کوچک می شد در نگاه مرد، دنیا پر از درخت بود در نگاه زن و من میان این کوچکی و سرسبزی مانده بود با....

هیچ نظری موجود نیست: