یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

ترس

به خودم می گفتم بالاخره تمام می شود و درد می پیچید در گوشه چپ سینه ام و بعد در پای راستم انگار که ضربدری باشد یکی بی درد و یکی دردمند.
پایم را بالا می گیرم و به لبه میز می چسبانم و بعد کشان کشان ظرف قند را جلو می کشم.
می گوید می ترسم، این ترس من از توست و این آشفتگی مداوم تو که انگار که تمام نمی شود. من نگاه می کنم و در خواب باز میان آب ها پریشانم.
گفتم می ترسم نه دروغ است که نمی ترسم و همین نترسیدن است که چنین مرا می ترساند.
ناراضی بود، گرفته بود و انکار می کرد علاقه ای را که موجب این خشم شده بود. من این علاقه را گوشزد می کردم و او با خشونت پس می زد. وقتی که آمد آرام گرفته بود،چونان یخی که آب می شود یا سنگی که در آب فرو می شود، تماس گرفت و عذرخواهی کرد، من هنوز به این علاقه فکر می کردم. به این عشق که از پی انکار آن برمی آمد و خواب شاید بهترین چاره بود برای رهایی اما در خواب باز سرگشته بودم و این پریدن مداوم...
خوب بود که مهمانی دیشب همزمان با تولد چاملی برگزار شد، بهانه ای شد برای یادآوری غم نبودنش این روزها در کنار ما و مصطفی که...

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: