یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

سرماخوردگی

صبح که بیدار می شوم نمی توانم از درد گلو حرف بزنم. تنها لبها تکان می خورند بی آنکه صدایی شنیده شود. گهگاه حرفی از میان یک کلمه به گوشم می رسد، گوش هایم درد می کند و گلویم و بعد به دست ها می رسد. از پله که پایین می آیم پایم کشیده می شود و باز دردی بر دردی افزوده شده و در حمام بالا می آورم... آب پخش می شود از سر به تمام بدنم و من به چهره ام در آینه نگاه می کنم. چیزی دیده نمی شود جز یک خشکی مفرط که پس از حمام بخار می شود . جای پاهایم را عوض می کنم که فشار از یکی به دیگری منتقل شود و دست هایم که چاره ای برایشان نیست. ذره ذره حرف می زنم. ذره ذره درد گلو کم می شود و گوشم که از بین نمی روند. از پله آرام پایین می آیم از دست همکارم به شکل لی لی فرار می کنم و بالاخره یک روز دیگر هم تمام شده است و دست ها و پاها مشکلاتشان را حل می کنند.

هیچ نظری موجود نیست: