سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

کف بینی

راه می روم در خیابان کریم خان، راه می روم و پسرک دستمال را جلویم نگه می دارد... پس می زنم خودش را و دستمال را...
دستم را باز می کنم، دستم را می گیرد و از میان خطوط با من حرف می زند، گفت عمر درازی داری، گفتم دراز که نباید باشد،خط را به انتها می کشد و می گوید شاید چند ماهی از خدا کوچکتر... می خندم و می گویم شاید نشانی از جاودانگی باشد.
خط قلب را می گیرد و می رود و باز می رود تا ستاره ای را پیدا کند که به گفته اش برایم خوش شانسی می آورد، می گوید چیزی شبیه ستاره هست در دست تو و معمولا در دست های کمی پیدا می شود. دستش را باز می کند و من به این خطوط شفاف و واضح دست هایش نگاه می کنم...همه چیز چقدر در دست هایش مشخص است...مدیر صدایم می زند و کف بینی متوقف می شود. دستم را باز می کنم هیچ در دست هایم نبود جز خطی از خودکار که برای امتحان از سالم بودنش کشیده بودم.

هیچ نظری موجود نیست: