پنجشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۹

خنده

فکر می کردم من به روزها، به سال ها و راه می رفتم در طول خیابانی که به انتها نمی رسید، فکر می کردم به همه این روزها و سال هایی که رفته بود و همه سال هایی که می آمد و از ، خدایا این حرف پ در کجای این کیبورد بود که پیدا کردنش اینهمه طول کشید، از پنجره اتوبوس به اینهمه رفت و آمد نگاه می کردم... ایستگاه اتوبوس و صبر در آن را بی خیال شوم که بی انتهایی اش از خیابان بیشتر است... دختر کتاب هایش را روی پایش پخش می کند، اجازه می گیرم و یکی را برمی دارم و خواندن داستان رویای آدم مضحک داستایوفسکی را انتخاب می کنم، همذات پنداری با این آدم مضحکی که برایش سخت است اعتراف کند تا چه اندازه مضحک است...اگر اعتراف به مضحک بودن کنم خودم را می کشم. تصمیم به خودکشی می گیرد و طپانچه در دست خوابش می برد. گفتم خودکشی برای خاطر علتی بدترین نوع خودکشی است اما برای مضحکه شاید زیباترین آن... مردن برای خندیدن، فقط برای مضحکه شاید...در رویا خودکشی کرد، در رویا در قبر بود...در رویا بود این سفر به خورشید و بهشت و باز مرگ...همه چیز را گفتن جایی برای گله نمی گذارد و شاید حتی نوعی دلزدگی به همراه دارد... دلزدگی از تصور از حقیقت، من می رفتم به مسیری که هیچ نداشت... گفتم یکه باید رفت که همراه شدن تنها باری است برای آنکه به همراهی می کشانیش... چقدر سال گذشته است از آن روزها، چقدر ساعت گذشته است از آن روز و آن شب و... من فقط خندیدم اما گفت این خنده برای دردی و اشکی که پنهان می کنی، گفت چقدر سخت است آواز غمناک داشتن... این آوازها را پایانی نیست، می بینی همه راه با من است، در ایستگاه نشسته ام و منتظر اتوبوسی که خیلی دیر می رسد...

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: