جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

ملال

می گوید کسی را شبیه تو ندیده ام، می گویم همه شبیه همیم، فرقی نمی کند همه نیازهایشان یکسان است، همه شبیه هم اند و باز تکرار می کند، همینجور که راه می رویم ده سال قبل تر شاید هشت سال قبل تر می گوید، اینهمه بی حوصله گی تو کلافه می کند آدم را، می گوید نمی شود که یک آدم اینهمه کم حوصله باشد، راه که می رویم حرف که می زند من به خط ممتد خیابان نگاه می کنم، به یک شاخه، حرف هایش مثل نسیم می وزد و رد می شود، بعدها من همینجور تنها راه می رفتم و روی اولین نیمکت می نشستم بی حوصله و خیره می شدم به همه آدم ها که مثل نسیم رد می شدند و می ماندم من در میان اشک هایی که رهایم نمی کردند. گفت همیشه کم حوصله این را شاید یکسال پیش می گفت شاید یک روز پیش، شاید یک هفته پیش، دلیلش را می پرسید، من دلیل نمی دانستم باز راه می رفتم در میان خیابان، خلوت ترین خیابان ها، تاریک ترین خیابان ها، بی نور و بی صدا و سکوت و باز همینجور خیره که انگار هیچکس را نمی دیدم و باز چرا این اشک رهایم نمی کرد. گفت گریه زیاد می کنی و من این را به حساب نقص هایم می گذاشتم، کنار همین بی حوصله گی که وصله شده بود به من و انگار جزئی از وجودم بود. می خندیدم گفت این خنده عصبی است یا اینقدر خوشحالی، من لبهایم را جمع کردم و بعد تنها راه می رفتم، دست آدم که رو شده باشد دیگر جایی برای خندیدن باقی نمی ماند. نه جای عذرخواهی برای هیچکس نیست، این من بودم که باید عذرخواهی می کردم.
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: