شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

گفت و گو

از صبح منتظر تماسش بودم و بالاخره تماس گرفته بود.
دوباره شلوغ است و صدای گریه ی بچه ای که آرام نمی گیرد داد می زند فرزانه این بچه را خفه کن می خندم و می گویم اگر خفه اش کند که جزو زندانی های قتلی می شود.
گفتم من که جرات نمی کنم اینطور سرشان داد بزنم گفت مسئله عادت کردن است وقتی در محیط باشی کم کم محیط به تو این جسارت را می دهد.
گفت دیدی رفت! گفتم رفت که رفت و از حس هردویمان از این رفتن گفتیم گفت شاید بهتر شود برایش من گفتم شاید بهتر شود برایش و هر دو انگار فکر میکردیم و آرزو که کاش بهتر شود برایش.
گفتم می بینی احمقم گفت من هم حماقت تو را دارم زیاد سخت نگیر اگر گریه می کنی...
مرد گفت شبیه زن های خانه داری شده ای که مدام درد دارند و این دردها منشا بیرونی ندارد و تنها یک حس روانی است. دراز می کشم روی تخت شاید باید دوباره دویدن های صبح را شروع کنم و کم کم از این حال نزاری خودم را بیرون بکشم.
گفت پاهایت قدرت ندارد محکم تر پا بزن گفت محکم تر و من انگار بی توان بودم در مقابل همه ی این گفته ها شاید باید دویدن را شروع کنم تا پاهایم قدرت بیشتری داشته باشند برای اجرای دستورات زن.
گفت اخبار جدید را بگو و نشد جز دو خبر چیز جدیدی بگویم. گفت وقتم تمام شد و رفت. گوشی تلفن را گذاشتم و فکر کردم هر چه فکر می کنم به چیزی نمی رسم. انگار که فقط بی انتهایی مسیر روبرویم است و سرابی که تنها نویددهنده آب است بی حس خنکی...
تمام کنم این نوشتن را...

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: