شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۹

مهمان

سرگرم تمیز کردن خانه بودم، ذره ذره دستمال کشیدن و تعویض گلدان و... خوب تمیز نشده بود، اما به انتهای یک بخش رسیدم که تلفن زد و گفت برای احوالپرسی خانه مان می آید.
10 دقیقه وقت خواسته بودم برای یک دوش گرفتن و مرتب کردن و جابجایی صندلی ها و چای و.... می دانستم که دیرتر می آید وگرنه فاصله حتی به پنج دقیقه هم نمی رسید.
گفت بنویس، گفتم نوشتن برایم دشوار است که گاهی برخی چیزها چنان شخصی می شود که تو از نوشتن آنها نیز می هراسی. میز کشیده می شد باز جمع شدن، من در مبل فرو می رفتم و میز باز کشیده می شد و دور و دورتر، از خودم که پرسید خندیدم، گفتم یک چیزهایی نگفتنی است. سئوال نکرد بیشتر من هم نقطه را گذاشته بودم به نشانه ی اتمام کلام. گفتم چند شب پیش امیر اینجا بود و چه خوب بود آن فرصت پنج دقیقه ی بعد از شام که توانستم کمی حرف بزنم از این عادت و روزمرگی... در کدام فیلم این صحنه کشیده شدن میز را دیده بودم که مدام و در حین صحبت ها باز به یادش می افتادم. گفتم استاد شمایید و در حد ما همین کتاب های حسنی است. گفتم آنچه برای شما خاطره است برای ما زندگی است...چه خوب بود که آمده بود هر چند که همیشه شاید یک فاصله بود میان اینهمه نظافت او و شلخته گی های من. گفتم هر کس یک جور است و شاید شبیه هر کس شدن بیشتر مضحک باشد تا مایه افتخار بهتر است که با این موضوع کنار بیاییم. همین می شود که ما در بسیاری مسائل اینهمه متفاوت می شویم. شاید همین خوب است.

پی نوشت: درباره مهاجرت حرف زدیم. مهاجرت چه معنایی داشت، یکی گفت مقاومت است بودن..من از تردید می گفتم. تردیدی که در جانم افتاده بود. درست می گفت درباره بسیاری از چیزها. کسی چه می داند وقتی دوستی داری که حتی احوالپرسی از او را تاب نمی آورند مهاجرت تو می تواند اندک نفعی برای او داشته باشد یا نه.

هیچ نظری موجود نیست: