سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

تصمیم

انگار که تصمیم گرفته می شد و تو باید در برابراین تصمیم یک موضع می گرفتی...
گفت که می آیند، من دلخور شدم گفت از این مهمان نوازی شما..گفتم خوب بیایند، گفت پیچاندمشان.
گفت که وقت دارد، گفتم که خوب پس من هم لابد وقت دارم. تصمیم گرفته شده بود و من در معرض این تصمیم.
تصمیم ها گرفته می شدند و من در معرض اینهمه تصمیم ها که می گرفتند و من انگار بی تصمیم بودم یک تابع که می رفت به هر سو که می خواستند و من باز فقط به فردا فکر می کردم به تمامیت زندگیم و به همه لحظه هایی که بعدها فکرشان را خواهم کرد.
گفتم بالاخره معروف خواهم شد، گفت بهتر که تو معروف نشوی با این روحیه و خندید. من خندیدم و دست هایم را نمی شد باز کنم که هوا بپیچد از میان دست ها...
گفت خوبم و خوب نبود. گفت به خودت فکر کن که من خوبم و من خوب بودم و او خوب نبود. خوب نبودیم هر دو و شاید هر دو خوب که خوبی چیست مگر که هر دو راه می رفتیم در کنار هم و حرف می زدیم با هم و می گفتیم از روزها و روزها.
چیزی نیست برای نوشتن من / می گذارم تو بقیه را ادامه بده.

همزاد

۱ نظر:

مسعود بُربُر گفت...

نوشته‌های کوتاه
نوشته‌های کوتاه‌تر
این خاصیت نویسنده‌های تنبل نیست. خاصیت روزگار وبلاگ و رسانه‌های مجازی و آدمهای بی‌حوصله است. که تازه جای همین را هم توییت های 140 کاراکتری دارد می‌گیرد. چه خوب که نوشته‌ای این قدر کوتاه خیال را ببرد تا آن همه دور... حالا که برای خواندن مجالی از جنس ثانیه ها بیش نیست دست کم تصویری آن قدر باشد که تا ساعت ها و روزها و شاید سالها بماند و شاید جایی دوباره از اعماق ناآگاه بازآفریده شود.