یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

گفت و گو

حس می کنم داغ شده ام، حس می کنم تمام تنم می سوزد اما این را به حساب یک حس درونی می گذارم.
وارد اتاق که می شود دستش را جلو می آورد و دست می دهد، دستم را که دراز می کنم می گوید چرا اینهمه داغ؟ من می گویم نه انگار فقط تصور من نبوده!
می نشیند، حرف می زند،عکس را آورده همانجور که خواسته بودم و بعد کمی درباره میزان روحیه معنوی در انسان ها و بعد که خداحافظی می کند می گوید بهتر شده است. گویی چیزی جمع شده بود در تو...
می گوید نوشته های تو جوری نوشته شده که حق به جانب توست و راست می گوید که این نوشته ها از زبان من نوشته می شود و من از خودم در لابلای این کلمات دفاع می کنم، هر چند حق با من نیست.
گفت درباره مصطفا جوری بنویس که شان مصطفا حفظ شود و راست می گفت. گفت برای کاری که کرده است و برای هزینه ای که می دهد باید احترام قائل شد. من قبول کردم هر چند که او هم بخشی از ضعف های استدلالش را قبول کرده بود.
گفت یک روز قرار می گذاریم در یک کافی شاپ که حرف بزنیم گفتم قبول هرچند اینبار من حرفی برای گفتن ندارم و قرار است که تو حرف بزنی قبول کرد و حالا من منتظر آن روز که حرف هایش را بشنوم.
حرف که می زند چیزی را مخفی می کند، چیزی که از لابلای کلمات و نگاه هایش بیرون می ریزد هر چند که به سختی سعی می کند کلامی نگفته باشد. اما باز من در هر کلمه و هر نگاهش همان یک چیز مخفی را می بینم.
همزاد

۱ نظر:

مسعود بُربُر گفت...

گفت و گویی برای گفتن
گفت و گویی برای نگفتن
گفت و گویی برای بودن
گفت و گویی برای نبودن

و گفت و گویی نیز برای با هم بودن
و گفت و گویی نیز
برای
با هم نبودن