شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

بی خوابی

حالت تهوع داشتم و یک بی حالی که نمی دانستم از خودم بود یا از مریضی که دچارش بودم. دراز کشیدم و فکر کردم به این تهوع و درد و چقدر خودم دخیل بودم در آن.
پتو را می کشم و کتاب را باز می کنم. اتاقی از آن خود... بالاخره این کتاب را تمام می کنم برای بار دوم. دفعه اول سال ها پیش خواندم و لذت برده بودم ازآن. همان موقع که شاهرود بودم و خواستم همایشی برای زنان شاهرودی برگزار کنم که چند روز به برگزاری لغو شد.
این آرامش وولف در نگارش خیلی کتاب را به دل می نشاند. برعکس کتاب نیمه دیگر، نابرابری حقوقی زنان در بوته نقد بخش نوال سعداوی آنقدر با عصابیت نوشته شده که بیشتر دافعه دارد تا جاذبه.
خوابم نمی برد. گفتم از قبله خرقان تا متن یک فیلمنامه... درگیر همه اینها هستم الان و خوابم نمی برد. نوشت که درباره فیلمنامه با هم حرف می زنیم. دفترچه را فراموش نکن. صبح دوباره فکر کردم... خواستم نقاشی کنم صورتم را ... حرف بزنیم و من از این نقاشی با تو حرف می زنم.

هیچ نظری موجود نیست: