شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

سکوت

نمی دانی که چه چیزی و چه جور پیش می رود.
فقط پیش می رود همه چیز و تو همینجور خیره و ناظری به خروش این موج که هر لحظه به تو نزدیک و نزدیک تر می شود.
حتی وقتی که تو را دربرمی گیرد باز همچنان خیره ای در درون و روی آب که چه شد که اینطور پیش رفت.
شاید که باید بازی کرد اما بازی هم که می کنی باز انگار بازیگری.
گفت نقطه ضعف تو این است که به جای یورش به حادثه از کنار آن می گذری و دامنت را جمع می کنی در حالیکه باید بازی کرد و از سد موانع گذشت، با این ندیدن یک بار سرت محکم به دیوار کوبیده می شود.
صدای شکستن سرم را انگار می شنوم. انگار چیزی شکسته است اما نه در برخورد با مانعی که ندیده ام شاید در برخورد با خودم...
کلمه ها را که غلط می خواند من در ذهنم درست می کنم باز یکی دیگر می خواند و باز یک کلمه غلط می شود، باز من درست می کنم انگار که این غلط ها، این اشتباهات کوچک بخشی از ماجراست...
عذرخواهی کردم و گفتم شاید این من بودم که مسبب حرف نزدن تو، گریه می کند. باز گریه می کند، باز گریه می کند و من فکر می کنم به همه این احساسی که از چشم هایش بیرون می ریزد...
گفت حالش را نپرس، گفت چکارشان داری؟ گفت تذکر شدید می دهم. همه اش گفت و گفت. شاید باید جواب می دادم . شاید باید دفاع می کردم از این دوستی که چنین با برگه های کاغذ به بازی گرفته نشود. دختر گفت فکر دفاع کردن از من را دور بریز به خودت فکر کن و بی خیال شو. گفتم هر کاری که می خواهی بکن فقط با احتساب هزینه های احتمالی. گفت یادت هست یا شنیده ای داستان آن حکم اعدام را خنده دار است که می گوید هیچ کاری نکرده ام... مستقیم نمی گوید منظورش را من غیر مستقیم بالای سکو می روم.
گفتم بگذارد و برود، گفت نه باید بماند باید قربانی این داستان او باشد. من به همه آن اشتیاق به زیستن فکر می کردم. حرف که نمی زند انگار چیزی کم می شود. اما زندگی در سکوت نیز برای خود تجربه ای است.

هیچ نظری موجود نیست: