سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

هفت

1. چقدر خواب­هایم آشفته است، باز بیدار می شوم و باز خواب و باز بیداری و مدام جابجایی و بعد که جایم را عوض می کنم... بیدار می شود، دنبالم می گردد می گوید چرا اینجا و می گویم خوابم نمی برد، گرما بود، نوعی حس خفگی بود یا نمی دانم چه ؟ انگار که هوای تازه نباشد و من جایم را عوض کردم. پنجره را باز می کند و من به خواب می روم، نرم و سبک و باز بیدار می شوم.
2. اولین کار تماس گرفتن است، گفت تا 10 دقیقه دیگر من روی 20 دقیقه حساب می کنم و می شود 40 دقیقه راه می روم و بعد که از راه رفتن هم خسته می شوم، کتاب را باز می کنم، خالد در زندان است و تجربه ی زندانی که چقدر آشنا و جذاب است. اسامی و گفت و گوها و بعد اعدام رحیم و آمدن پندار و ... چقدر دست­ها بازتر بوده آن زمان و شکنجه ها چقدر شدید...
3. مرد دیر می رسد من همینجور راه می روم زیر پل عابر بهبودی و مرد دیر می رسد و وقتی هم که می رسد آنقدر در کتاب هستم که نبینمش. از این پل دو خاطره مجزا هست، چقدر با هم متفاوتند و چقدر نزدیک و دور، مرد همینجور نشسته است، من کمی نگران می شوم، بعد محاسبه می کنم حتی بعدازظهر به ع می گویم که حساب کردم که مرا می برد، حساب کردم کجا می روم، حتی حساب کردم به ملاقات ها، به تلفن ها، به کسانی که می دیدم، به کسانی که نمی توانستم بار دیگر ببینم... گفتم حساب همه چیز را کرده بودم و در کنار دلهره حس دیگری بود که شاید از صفحه های کتاب به درونم می ریخت،گفتم یکجور رها شدن است. شاید همان دور زدن صورت مسئله. وقتی که چنان درگیر خودت باشی که هیچ نتوانی انجام دهی و ... گفتم آنقدر حافظه­ی تصویری­ام قوی بود که خودم را مجسم کنم فقط غصه اش ندیدن بود، نشنیدن بود و چه می شد کرد، از کنار مرد رد می شوم با گوشی اش حرف می زند. وارد سالن کنفرانس که می شوم همه این تردیدها رنگ می بازد.
4. در سالن خوابم می آید، مدیر جلسه می گوید جلو تشریف بیاورید و خودتان را معرفی کنید. جلو می روم و سعی می کنم صحبت ها را یادداشت کنم. باز خوابم می آید، فکر می کنم تاثیر مسکن صبح است، یا خواب آلودگی همیشگی...در مسیر برگشت باز کتاب را باز می کنم، نزدیک است که از دفتر رد شویم، راننده می گوید خانم سرشان در جزوه هایشان است، مدیر می خندد، رئیس زندان پندار را می برد، کتاب را می بندم و دست مدیر را می گیرم و وارد دفتر می شوم.
5. سردردم بهتر شده است، فقط بعدازظهر کمی اذیت می کند، دل درد هست آنهم که همیشگی است و هر ماه تکرار می شود. هنوز نمی توانم اما گوشی ام را بین شانه و گوشی ام نگه دارم و این کمی اذیت کننده می شود وقتی ناچار به نوشتن و گوش دادن باشم. وقتی نمی توانم گوشی را نگه دارم چاره ای جز با یک دست نوشتن باقی نمی ماند. چه خوب است که مدیر نمی بیند، کم حوصله گی مرا، گاه ریختن اشک های مرا ،خوب است که مدیر نمی بیند و وقتی سئوال می کند، من همیشه جوابی آماده دارم برای توجیه وضعیتی که او نمی بیند.
6. چقدر نوشته ام اینبار، با بی حوصله گی، راه که می رویم بیشتر من حرف می زنم. از خودم می گویم، از خودش می گوید فکر می کنم کلافه اش کرده ام، چیزی نمی گوید اما....
7. تلفن زد و گفت در فیلمی که دارد می بیند زن داستان شبیه من است، گفتم چقدر جالب است که دو روز است که از تو حرف زده ام و تو تماس گرفته ای، گفتم می بینی چقدر زمان گذشته! چقدر دور شده اند آن روزها که تو در این شهر بودی، گفت الان تصویر دختر روی صفحه است، گفتم اینترنت خانه خوب نیست، گفت راحت است دنبال این تصویر گشتن، با گذاشتن گوشی صفحه را باز می کنم. مسیج می زنم که حسابی خوشحالم کردی اما کمی تفاوت نمی کردیم؟
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: