دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

خواب

خواب می دیدم که با معصومه راه می رفتم که تکه ای از دندانم افتاد. من به این جسم شیشه ای نگاه می کردم که شکست. در آینه که نگاه کردم یک شی سیاه رنگ بود و ریشه ها بیرون زده.. دهانم بسته نمی شد و تا دهانم باز می شد این شی سیاه رنگ بیرون می زد. به دندان کناری که دستم خورد آویزان شده بود. خواستم نگهش دارم اما نگه داشتنش بی فایده بود. کشیدمش و افتاد، دهانم را که باز می کردم یک بخش سیاه و گوشتی که مایه آزار بود. دهانم بسته نمی شد و .... بیدار می شوم، دندان هایم سرجایشان است و این احساس اضطراب که کمی با من می ماند و بعد باز به خواب می روم.

گفت با سمیه حرف زده، گفت مصطفا حالش خوب است. شاعر می گفت: حال همه ما خوب است اما تو... باشد چشم این شعر را ادامه نمی دهم.


همزاد

۱ نظر:

مسعود بُربُر گفت...

و تا دقایقی همین است که انگار نه که داری از خوابی بیدار می شوی، بلکه انگار داری به خواب می‌روی. از دنیای واقعیتی به دنیای خوابی می‌روی. تا وقتی که این خواب تازه دوباره آن قدر واقعیتی پررنگ شده باشد که تازه دریابی آن قبلی خواب بوده و این یک واقعیت است. تا بعد که دوباره آرام آرام خوابی دیگر تو را در خوب فروکشد و جهانی داستانی/راستین در زیست‌جهانت برسازد.

در من که نگاه می‌کنی، در اعماق من که خیره می‌شوی و آن بخش سیاه و گوشتی که مایه آزار است...
باشد این شک و شعر را ادامه نمی‌دهم...