سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۹

ملاحظه

دیروز که گفتم هر روز می نویسم، ننوشته بودم. کنار میز ایستاده بودم که هر کدام سرتکان دادند من باز چشم هایم نمی بیند، می گویند استاد داستان نویسی توست و من داخل می روم و احوالپرسی و یک عالم توجیه و دلیل که چرا تنبلی کردم و کلاس نرفتم.
دفعه اولش از گیجی بود، از این آشفتگی قبل از برنامه الموت، دفعه بعد در جستجوی روستا در میان جنگل ها و دفعه بعد که خود انگار شخصیتی از یک داستان بودم.
توجیه است، نیست همه اینها که نوشتم، چون قرار است بخوانید و نظر دهید این چیزها را می نویسم والا چه ضرورتی است که باز این دیگ پر از... را هم بزنیم.
تماس می گیرد و می گوید جلوی در دفترم، من پله ها را سریع پایین می روم، ساعت دقیقا پنج و پانزده دقیقه است همان ساعتی که گفته بود. می گویم موهایتان را گفته بود بلند کرده اید، من خبر جدیدتری دارم موهایتان را کوتاه کرده اید. از ساخت کلیپ و فیلم حرف می زنیم من از جشنواره، راه که می رویم همه اش انگار من حرف می زنم، کمی حرف می زند از خودش از احساس این روزهایش از این دلمردگی از علایق و دلبستگی هایش، بالاخره این مکالمه تمام می شود. می گویم زیاد حرف زدم نمی دانم چه حسی داری از این همه حرف های من کاش که کلافه ات نکرده باشم.
بقیه راه را تنها می روم پیاده تا میدان و باز دیر شده است.باز دیر به خانه می رسم. خوشبختانه من زودتر رسیده ام. چقدر حرف زدن و نوشتن از روزی که مثل روزهای قبل بود باید چیزی باشد، چیزی که کلمه هاخود جلو بروند. گفت به چاملی گفته است. گفت که نمی دانسته برنامه ای بود. گفت برای من تو و او فرقی ندارید تنها ملاحظه ات را می کنم. ملاحظه را رها کن. گاه باید بی ملاحظه زندگی کرد و باید پرداخت بهای این بی ملاحظه گی را هرچند که بخواهی در هر لفظی پنهانش کنی اما باز تکرار می کنم این از ترسویی است که تن می دهیم والا می شد جور دیگری بود. کاش حداقل این یک مقوله را بپذیرم و کنار بیایم با خودم که هر بار کنار نمی آیم و باز همان و همان....

۲ نظر:

محمد گفت...

زندگی انچنان نیست که هر روزش قابل نوشتن باشه خیلی وقتها خیلی روزها را باید پاک کرد تا بتونی زندگی کنی

همزاد گفت...

تو درست می گی شاید باید یک روزهایی پاک بشن اما همه روزها هستن و تو ناچاری باهاشون روبرو بشی. شاید سخت ترین بخش قضیه برای من همینه