یکشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۹

احتیاط

مرد که تماس می گیرد و می خندد من به این فکر می کنم که چقدر در فکر دیگرانی بودم که به مرد مرتبط می شدند و نگرانی از بابت چاملی و مصطفا که مرد را که ببرند آنها چه می کنند شاید چون مرد به چیزی اعتقاد داشت که من و مصطفا و چاملی نداشتیم و فکر می کردم این اعتقاد رنج را تحمل پذیرتر می کند اما رنج رنج است حالا چه به چیزی اعتقاد داشته باشی یا نداشته باشی.
ما با تفاوتی عمیق با هم بودیم، ما هر کدام به چیزی اعتقاد داشتیم یا او به چیزی اعتقاد داشت و من راهم چیز دیگری بود، این را هر دو پذیرفته بودیم اما بازجو نمی پذیرفت که می شود دو نفر آدم متفاوت از هم باشند، به چیزهای متضاد اعتقاد داشته باشند اما با هم دوست باشند همین شد که حرف زدن با او را برایم ممنوع کرد...
من راه می روم و فکر می کنم به اینکه حالا مرد هم رفته است کنار دیگران به این فکر می کنم که چه می کند این مرد بزرگی که می خندید و من فکر می کنم به اینکه از نگاهش واسطه ای بوده میان من و چاملی، من و مصطفا اما همه این نبود و به این موضوع می خندیدیم... گاهی چیزی که از دست می رود چقدر ارزشش را به رخ می کشد...
مسیج می زند که برنامه را با هم باشیم می گویم واضح بگویم من درگیر یک داستان تازه ام با من با احتیاط حرف بزن

هیچ نظری موجود نیست: