سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

سفید...

زندگی همه اش خواب بود یا نه من در بیداری هم خواب می دیدم...در هر دل درد ماهیانه، درد که اوج می گرفت چیزی شبیه هذیان، کلماتی که می آمدند، تصویرهایی که می چرخیدند و بی مفهوم و بی معنا.... خواب می بینم در حجم بالا انگار که خواب باشم مدام وبیدار باشم هر بار که همه را تک به تک با بیدار شدن به یاد می آورم و باز از یاد می روند تا روز بعد که تکرار می شوند. می گوید عوض شده ای، می گوید که این تغییر را من حس می کنم اما دلیل این تغییر از کجاست؟ حرف که می زنم انگار قانع نمی شود، حرف که می زند انگار قانع نمی شوم و این تلخی و افسردگی که باز می پیچد و یک لای دیگر به این پیچیدگی اضافه می شود... کتاب را که باز میکنم همه اش از مرگ نوشته و میل به جاودانگی و دست درازی به مرگ و ... می گویم بگذار به عهده من و انگار نمی توانم بلند شوم، چند بار تکرار می کند تا تکان می خورم و دلم را می گیرم...نه دل درد نیست فقط این تهوع که گاه به گاه سراغم می آید و تمام نمی شود... این تهوعی که هیچ ریشه ای ندارد و این حس سستی در بدن و این فکر که در همه جا می چرخد و به هیچ جا بند نمی شود... در صندلی ماشین کنارش که می نشینم می گویم من به هیچ چیز باور ندارم و این باور نداشتن شاید پافشاری بر آن چیزی است که به گمانم وجود دارد. با اینهمه تاکید می کنم بر ناتوانی ام از مواجهه با واقعیتی که به خوبی بر آن آگاهم... گفتم می دانم و می ترسم. با اینکه می دانم دل می بندم و این ترس که در هر لحظه اش رسوخ کرده است نه این می ماندو نه آن... شاید باید به فکر ملحفه ای سفید بود برای کشیدن لایه ای بر این ترسی که رهایم نمی کند. گیرم بعدها کسی بیاید و نقاشی های بی صورت بکشد...

هیچ نظری موجود نیست: