جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۹

گفت کم پیدا و من گفتم آدم گاه در کارهایی که به عهده می گیرد می ماند و حالا این حکایت این روزهای من...
گفت مرا می شناسی و من حدس می زدم میان دو نفر که اولی گفت من نیستم و می ماند دومی که چه خوشحال می شدم اگر خودش می بود. گفته بود من اهل حرف زدن نیستم بیشتر مسیج می زنم و یک شعر و این شعرها چه امیدبخش بود برای من...
گفتم بخشی از این نگرانی از حسرتی است که دارم مثل اینکه نتوانم حرف بزنم، انگار که بر اثر واقعه ای قدرت سخن گفتن را از دست داده باشی و حالا چه حرصی است که با این حرف نزدن کنار بیایی، حکایت همین است دوست داشتم رزا را ببینم، با هم حرف بزنیم درباره کارتون ها و خودش و باز بگویم که چه زیبا شده! اما چیزی مرا نگه می دارد چیزی که می گوید وقتی کاری نمی کنی بیخود دیگران را به دردسر نینداز حتی آنها را هم دچار زحمت می کنی با این حرف زدنت.
جلسه دارند و می خندند می گویم جلسه است یا داستان طنز باز می خندند، خوب است که هستند که بخندند، همین کافی نیست؟
قرار شد که تغییر موقعیت بدهم، گفت وقتی همه جا فشار هست من که نمی خواهم فشاری مضاعف باشم و بالاخره این تغییر صورت گرفته بود، حالا باید با جای جدید کنار بیایم و کارها پیش برود. باید برنامه بریزم برای این جایگاه جدید و بعد کارها که روی روال بیفتد همه چیز بهتر خواهد شد.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: