پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹

نومیدی

چیزی به ذهنم نمی رسد برای نوشتن...
ماشین که حرکت می کرد من به لحظه آخر فکر می کردم من به چیزی شبیه چنگ زدن به چیزی برای نگه داشتن، برای ماندن، شبیه آخرین ذره های غذا وقتی که جیره غذایی رو به اتمام باشد، وقتی که از صخره بالا می روی و سنگ از زیر پایت می لغزد و خرد می شود، مثل لوله هایی که نفس های عمیقت را در آن می کشی، مثل آخرین حرف ها و کلمه ها که می خواهی تمام معنا را در آن بریزی، مثل آخرین ضجه ها برای اینکه خانواده مقتول رضایت دهند... نه اما هیچکدام کارگر نیست چون لحظه محتوم دیر یا زود فرا می رسد... شاعر گفت من به نومیدی خود معتادم...
تنها امید مانده است دیدار دوباره و آزادی دوستان...


همزاد

هیچ نظری موجود نیست: